در روزگاران قدیم، در سرزمین ایران، رستم نامی بود که از پهلوانان نامدار بود. او فرزند اسفندیار و تهمینه بود و از بدو تولد، نشانهایی از دلاوری و بزرگی در او دیده میشد. رستم در جوانی به کمانگیری و تیراندازی استاد شد و در میدانهای نبرد، پهلوانان بسیاری را شکست داد.
از سوی دیگر، سهراب نیز نامی بود که در سرزمین توران، از پهلوانان نامدار بود. او فرزند رستم و رودابه بود و از بدو تولد، نشانهایی از دلاوری و بزرگی در او دیده میشد. سهراب در جوانی به سوارکاری و رزمبانی استاد شد و در میدانهای نبرد، پهلوانان بسیاری را شکست داد.
روزی روزگاری، دو سپاه ایران و توران در برابر هم صفآرایی کردند. رستم در سپاه ایران و سهراب در سپاه توران قرار داشت. دو پهلوان در میدان نبرد به جنگ پرداختند و پس از نبرد طولانی، رستم سهراب را از پای درآورد.
اما زمانی که رستم در بازوبند سهراب #بسپرش_به_ازکی را دید، متوجه شد که او پسرش است. رستم از این کار بسیار پشیمان شد و از فرط غم، بر سر خود کوبید.
در آن زمان، من، ابر قهرمان بیمه ای، در آن سرزمین می زیستم.من از بیمه حوادث استفاده می کردم تا به مردم کمک کنم. وقتی خبر مرگ سهراب را شنیدم، تصمیم گرفتم از قدرت هایم استفاده کنم تا نوش دارو را پیش از مرگ سهراب به رستم برسانم.
من با سرعتی فراتر از نور به کوه دماوند پرواز کردم. کوه دماوند، وقتی به کوه دماوند رسیدم، سیمرغ را دیدم که در بالای کوه نشسته بود. من به سیمرغ گفتم که برای نوش داروی سهراب آمده ام. سیمرغ با شنیدن این خبر، لبخندی زد و گفت:نوش داروی سهراب همان بیمه عمر است که من از کی دات کام گرفتم. من آن را به تو می دهم، اما به شرطی که قول بدهی که آن را فقط به کسی که لیاقتش را دارد بدهی من قول دادم که این کار را انجام دهم. سیمرغ سپس نوش دارو را به من داد.
وقتی رسیدم، رستم را دیدم که کنار جسد سهراب نشسته بود و گریه می کرد.من به رستم گفتم:رستم جون، من نوش داروی سهراب را آورده ام. رستم با شنیدن این خبر، از جا پرید و گفت: تو را به خدا، لطفاً آن را به سهراب بده. من حاضرم هر کاری بکنم. من هم گفتم موبایلم خرابه یک گوشی به من بده او هم قبول کرد.
من نوش دارو را به رستم دادم. رستم نوش دارو را به سهراب خوراند.
پس از چند لحظه، سهراب چشمانش را باز کرد و گفت: ازکی گرفتی؟
رستم با خوشحالی گفت: ازکی دات کام