نفسم بالا نمیآید، وقتی که فکرش را میکنم همهجا برایم سرد و تاریک میشود در تمام سلولهای بدنم درد رخنه میکند تا بلکه تسلیم شوند. باد خشکی شروع به وزیدن میکند و با برگهای افسردگی لشکری قدرتمندی را میسازد. همهٔ اینها بخشی از فرایند درونی من هنگام تصور تنهایی است. تنهایی برای من یک غول شده است و حتی فکرکردن به آن مرا آزار میدهد ولی میدانم که بعد از غبار بهظاهر ترسناک هوایی صاف با آفتابی ملایم است. شاید بگویید خب معطل چه هستی بسما...
نه! هنوز آماده نیستم هنوز وسایل موردنیاز برای عبور از این غبار را ندارم هرچند که وسایل چندانی نمیخواهد. اما فعلاً نمیتوانم. اتفاق دیروز (شهادت سید حسن نصرا...) بازهم گلوگیر و باتلاق من شد. از اینکه من نمیتوانم آزادانه نظرم را بیان بکنم حتی در کانال مرا زجر میدهد، اینکه نمیتوانم آزاد باشم مرا اذیت میکند، اینکه نمیتوانم خودم باشم خفهام میکند...