
سلام،
در واقع ماجرا از اونجای شروع شد که دیگه تقریبا... البته تقریبا که نه کاملا دچار روزمرگی شده بودم و علاوه بر روزمرگی دیگه وقتی برای یادگرفتن چیزای جدید و فکر کردن به ایدههام پرورششون و اجرایی کردنشون نداشتم. تمام وقتم توی روز شده بود کار-کار-کار، همش کار، فقط کار ?
برنامه روزانم به این شکل بود که صبح ساعت ۷ از خواب پاشم، تا ۷:۳۰ اماده شم و از خونه بزنم بیرون سوار اتوبوس شم و برم شاهچراغ ( من تو شیراز زندگی میکنم) از اونجا هم تا زند پیاده برم و سوار مترو شم و برم پلمعالی آباد اونجا هم تاکسی سوار شم و راس ساعت ۹ برسم سرکار، شروع کنم به کد زدن و تیک زدن تسکهای اون روز تا زمانی که تسکا تموم شه که البته همین باعث میشد بعضی روزها تایمی رو بیشتر هم بمونم تا تمام تسکا تیک بخورن و رفع شن و صد البته خیلی وقتها هم تنبلی میکردم و ادامشون رو به روز بعد موکول میکردم.
معمولا ساعت ۴ یا ۵ از محل کارم میزدم بیرون و خوب تا میرسیدم خونه شب بود و انقدری خسته بودم که شام/ناهار نخورده بخوابم! البته همیشه هم نه بعضی وقتا اینطور بودی! تقریبا ۲،۳ بار فقط ?
وقتی که میومدم خونه هم که خوب دیگه واقعا حوصله فکر کردن و تفکر به این که حالا چه پروژه شخصی رو پیش ببرم و چه ایدهای رو دنبال کنم نداشتم و اگههم قصد خوابیدن هم نداشتم یه گیم رو باز میکردم و انقدر بازی میکردم تا قصد خوابیدن پیدا کنم و تمام. روز از نو روزی از نو!
البته یچیزی رو هم بگم که تایم سرکار رفتن من همیشه هم به این دقت نبود مخصوصا اون اواخر یکم دیرتر میرفتم محل کارم ولی خوب طبعا هر روز به همون مقداری که دیر کرده بودم دیرتر هم برمیگشتم و این یعنی خستگی بیشتر و بیشتر که نهایتا حداقل برای من بی انگیزگی به کاری که داشتم میکرم رو میاورد.
اوج این فاجعه اونجایی بود که دانشگاه هم به کار اضافه شد. البته فکر میکردم دانشگاه روزمرگیم رو کمتر کنه ولی خوب خیلی هم اینطور نبود.
یه پرانتز اینجا باز کنم که ( من خیلی از همون بچگیم هم آدم درس خونی نبودم و تقریبا از زمان دبیرستان که یکم از زیر فشار خانواده واسه درس خوندن مخصوصا شبای امتحان دراومده بودم و دیگه کسی مجبورم نمیکرد درس بخونم، فاصلم با درس زیاد شد و دیگه همون شب امتحانم درس نمیخوندم! )
حالا دیگه علاوه بر کار کردن باید دانشگاهم میرفتم، البته فقط میرفتم که اونم برای فرار از روز مرگی بود، صبح ها ساعت ۶ بیدار میشدم و تا اماده میشدم میرسیدم دانشگاه ساعت ۷ بود و استاد داشت بسمالله درس رو میگفت که یالله کنان وارد کلاس میشدم. بعد از کلاسامهم روزایی که دانشگاه تا بعد از یک کلاس داشتم رو میرفتم خونه و اونجا کار میکردم و روزایی که تا قبل از ۱ تموم میشد ناهار رو تو سلف دانشگاه میخوردم و زیر نور مستقیم آفتاب سوار اتوبوس میشدم که هوای توش خفه بود و ۹۰ درصد اتوبوس های اون خط هم کولر نداشتن و این یعنی نابودی من (الان که دارم بهش فکر میکنم هم اعصابمو خورد میکنه) و مسیر دانشگام تا پایانه قصرالدشت رو باید تو اتوبوس دم میکردم و میرسیدم قصرالدشت اونجام با اتوبوس بعدی تا محل کار و ادامه ماجرا...
با این وضعیت دانشگاه رفتن یه مقدار روز مرگیم رو کم کرد ولی بعد چند وقت سرحالتر که نشدم هیچ بلکه احساس کردم دارم روز به روز بیحال تر و خسته تر میشم و دیگه نه انگیزه کاردشتم نه دانشگاه فقط دلم میخواست بخوابم واقعا تاثیر بدی داشت روم میزاشت.
دیگه تصمیم خودم رو گرفتم، اینجوری کار کاردن برا ما زندگی نمیشه، از محل کارم استعفا دادم و به زندگی فریلنسری سلام کردم.
البته فریلنسر بودن معنیش صرفا این نیست که فقط باید تو خونه کار کرد! من یه داداش ۲ ساله دارم که سروصدایی که یه موتور با ۲ملیون اسب بخار میتونه تولید کنه در مقابل سروصدای ایشون هیچه
تنها ایده ای که اون زمان به ذهنم رسید این بود که توی یه فضای کار اشتراکی تو شیراز ثبت نام کنم، توی شیراز کلا سهتا فضای کار بیشتر نیست:
اولیش پارک علم و فناوری بود که به دو دلیل مناسب من نبود یک اینکه مخصوص استارتاپ هاست نه فریلنسر ها و دوم این که اون سر شهر بود و حداقل ۳ ساعت راه بود از خونه ما تا اونجا و سرویس میشدم اگه میخواستم برم.
دومیش شتاب دهنده کوانتوم تو ساختمان مدیریت دانشگاه شیراز بود که خیلی مناسب بود هم فضای کاری عالی داشت و هم دسترسی خوبی داشت ولی پر بود... . از چهره تیمایی هم که اونجا داشتن کار میکردن هم معلمو بود که اینا لنگر خوردن کنگر انداختن و حالا حالا ها قصد مهاجرت ندارن :دی
میموند گیزنه سوم یعنی شتابدهنده نوران دانشگاه علوم پزشکی که تو خیابان نشاط بود. نوران کیفیتش متوسطه از لحاظ فضای کاری یه تم با رنگای روش داره با پرده های رنگی رنگی که پنجره های اطراف رو پوشندن و یه میز پینگ پنگ که در حال حاظر به عنوان میز ناهار خوریهم ازش استفاده میشه یه چندتا مبل رنگی رنگی که توسط کمدها و اوپن آشپزخونه محاصره شده و میتونی اونجا پاتو دراز کنی و یکم استراحت کنی و اتاق جلسات و مشکلاتش هم اینه که ساعت کاریش ۹ تا پنج بعد از ظهره و خوب نسبتا خیلی محدوده و دومیش اینکه سرویس بهداشتی نداره . . . ، البته ندارم نیست سرویس بهداشتیش با سالن سیناصدرای بقلش مشترکه و باید از سرویس اونجا استفاده کرد که البته اونم دردسرای خودش رو داره با نگهبانان محترم سالن :\

ما ( من و صالح دوستم ) یه میز دونفره اجاره کردیم و شروع به کار به کار کردیم توی نوران روز اول سر میز پینگپنگ جهت صرف ناهار با بقیه تیم ها آشنا شدیم یه تیم برنامه نویس، یه تیم دیگه که هنوز نمیدونم کارشون چیه ( فکر کنم تولید محتوا میکنن ) ، یه تیم گرافیست، و یه تیم بازم گرافیست که ۲۴ ساعته سرشون تو افترافکته و یه برنامه نویس اندروید که دقیقا وسط سالنه میزش هرروز با مسخره بازیای اندروید استدویو سروکله میزنه
ماهم شدیم تیم بعدی که اونجا فعالیت میکنه ( البته تیم که نبودیم ولی خوب باهم بودیم ) روز اول مانیتور گندمو زدم زیر بغل و رفتم اونجا گذاشتمش روی یکی از میزا و منظر موندم تا صالح بیاد و یه میز و انتخاب کنیم و بندو بساط مون رو بچینیم و شروع کنیم به کار.

الان حدودا یکماه که تو نورانم و خوب دیگه اون حس کذایی روزمرگی برام خیلی کمرنگ شده و تنها مشکلم ساعت کاری نورانه
برای اسفند ما قصد تمدید ندارم و می خوام یک ماه رو به خودم استراحت کامل بدم و فقط پروژهایی که از قبل داشتم رو توسعه شون بدم و یکم سبک کار کنم و دوباره از فروردین برگردم به نوران و پرانرژی با حال خوبم به کار ادامه بدم.
در کل اینکه فریلنسر شدم برای من تغییر بزرگی بود تو زندگیم و چون دیگه چیزی به اسم حقوق ثابت نیست که روش بتونم حساب کنم و صرفا فقط رو پولی که الان تو جیبمه - و کارتم ; ) - میتونم حساب کنم وزندگی رو بگزرونم ولی خوب کماکان حس خوبم رو به آینده دارم و همنیطور دارم به جلو پیش میرم تا به موفقیت برسم.
پایان.
امیدوارم خوشتون اومده باشه منتظر نظراتتون این پایین هستم.