این سوال از بچگی تو ذهن من بوده که واقعا چرا میگن آدم های تحصیل کرده با شعورترن، عاقل ترن، فهمشون بیشتره و ... .
آخه مثلا اینکه مشتق X میشه 1 یا مثلا فرمول ملکولی آب میشه فلان چیز، چه ربطی به شعور و فهم من داره؟! شما کجا دیدی که بگن ما میتونیم با انتگرال از زندگی فلانی شعورش رو محاسبه کنیم؟!
همین دیالوگ ها همیشه تو ذهنم بود تا اینکه پام رسید به دانشگاه!
اولش من و شاید همه دوستام فکر می کردیم که دیگه خیلی آدم های خفنی هستیم و قراره تو بهترین دانشگاه کشور یه عالمه فرمول و حساب کتاب یاد بگیریم و بعد از 4 سال آزگار به عنوان با شعورترین آدم های این کره خاکی تحویل جامعه داده بشیم!
تازه شم چون تو کنکور از همه بهتر تونسته بودیم انتگرال و مشتق بگیریم، پس باید بهمون حق میدادید که خودمون رو خیلی با شعور و کمالات به حساب می آوردیم دیگه!
دانشگاه ما شروع شد و ما پیگیرانه و مجدانه تمام کلاس ها رو شرکت میکردیم و تمام و کمال درسمون رو میخوندیم که مبادا یبار از رقابت عقب بمونیم و شعور و کمالاتمون از بقیه دوستامون جا بمونه!
هی زمان گذشت و ما درس خوندیم، هی گذشت و درس خوندیم، تا اینکه دیدیم یروز اکثرمون نمیتونیم دیگه خیلی خوب مثل سابق درس بخونیم!!!
خب چه باید میکردیم؟!
اونموقع هنوز دلار هم خیلی گرون نشده بود و اوضاع نسبت به الان گل و گلاب بود، پس مشکل اوضاع بد جامعه نمی تونست باشه.(هرچند تاثیرشم صفر نبود)
کم کم دعواها و درگیری ها و اکیپ هایِ جدا جدا شدن، شروع شد؛ من خودم به شخصه فهمیدم که اینقدرام که فکر می کردم باشعورم، همچین باشعورم نیستم! چون نحوه برخوردم با هم دانشگاهی هام خیلی هم فهیمانه و خردمندانه نیست بلکه از روی غرور و تکبر و گاها بی تربیتیه!
انگار کل دانشگاه رو سکته زده بود، همه تصوراتشون نقش بر آب شده بود! همه دچار یأس فلسفی شده بودند!
باید یکاری میکردیم خب، مگه میشد تا آخر عمر با این یأس سپری کنیم!
ما یه شانس خوب داشتیم!
اینکه سال بالایی های ماهم انگار همین چالش ها رو داشتن قبلا!
و انگار به یه راه حل خیلی خوبم برای حل این مشکل دست پیدا کرده بودن!
راه حلشونم خیلی ساده بود، "گفتگو و معاشرت"
آخه میدونی تو دوران مدرسه خیلی به ما یاد نداده بودن که چطوری با دیگران ارتباط بگیریم، معاشرت کنیم و از همه مهمتر چطوری برخورد مناسب کنیم. اکثرمون درون گرا و خجالتی بودیم!(البته یکمم بچه بودیم)
خب به کمک سال بالایی هامون شروع کردیم راجع به مسائل مختلف صحبت کردن، اظهار نظر کردن و نظرات بقیه رو شنیدن، یاد گرفتیم که به یه مساله میشه از چند زاویه نگاه کرد و حتی میتونه دو جواب مختلف برای یه مساله، جوابای درستی باشن.
بعدِ یکم شروع کردیم به چالش های باحال اجرا کردن، مثلا اینکه بریم یه بسته شکلات باراکا بخریم و بگردیم تو دانشگاه، دست هرکی سیگار دیدیم، ازش یه نخ سیگار بگیریم و امحاءش کنیم و در عوض یه شکلات به طرف هدیه کنیم!
یه مدتی به همین منوال گذشت و دیدیم که کم کم داره حالمون خوب میشه!
آخه ما از بُعد فردی بیرون اومده بودیم و حالا جمع گرا شده بودیم، طرفدار کار تیمی، طرفدار یکسان دیدن حقوق همدیگه؛ اونموقع بود که معاشرت هامون با پیش ذهنیت نبود، دیگه نه دخترا از پسرا خجالت می کشیدند، نه پسرا از دخترا!
حتی یه چیز باحال تر دیگه سوال چالشیِ صندلی داغ هامون این نبود که " اگه دیر برسی سر کلاس و کلاس پر باشه، حاضری بقل یه خانم/آقا (بسته به نوع قربانی) بشینی یا نه؟!" جدا از مزخرف بودن سوالش نشون میداد که ذهن ما از یک محدودیت بینی خود ساخته گذر کرده بود و میتونست حقوق دیگران رو، چه پسر و چه دختر رو یکسان ببینه!
اوضاع خیلی خوب شده بود، تو مناسبت های مختلف باهم جشن های باحال برگزار میکردیم، اردو های علمی میرفتیم، تولد برای هم میگرفتیم، مسابقات علمی خفن در سطح کشور برگزار می کردیم و کلی کارای باحالِ دیگه!
دیگه تموم زندگیمون فقط درس خوندن نبود، درس فقط یه بعد کوچیک از زندگی ما رو تشکیل میداد و ما عادت کرده بودیم که باهم درس بخونیم و باهم زندگی کنیم، این اصل زندگیمون شده بود!
ولی خب این تموم ماجرا نبود!
انگار قرار نبود این ناامیدی ها و چالش ها دست از سر ما بردارن!
تازه داشت یکم حالمون در کنار هم خوب میشد، که حالا خیلی بزرگتر از ماها شروع کردن به تزریق حال بد تو روح ماها!
مثلا دستور دادن که دیگه اردوی علمی مختلط قدغنه!
اعع! مگه میشه!
یا مثلا دستور دادن که دوچرخه سواری دخترا تو محوطه دانشگاه قدغنه!
:|
یا مثلا داشتن لابی تو دانشکده به دلیل تجمع و سر وصدا و مزاحمت برای آزمایشگاه ها و کلاس ها منتفیه!
لابی باید میزای تکی داشته باشه و فقط برای درس خوند باید استفاده بشه! (انگار مسئول های دانشکدمون هنوز نفهمیده بودن که "درس = شعور" نیست)
ولی خب ما هنوز جمع شدنامون رو داشتیم، درسته لابی نداشتیم ولی چمنای زمین خدا جای خوبی بود برای اینکار!
درسته هنوز جمع میشدیم دور هم، ولی خب اون رنگ و بوی قدیم رو نداشت؛ دیگه خیلی از تولد بازی و جشن برگزار کردن و ایناهم خبری نبود!
کم کم به خودمون اومدیم، که دیدیم دوباره جمع های چند ده نفرمون از بین رفته!
دوباره برگشتیم به دوران اکیپ های محدود سه چهار نفره!
خیلی راحت کارشون رو کرده بودن! تونسته بودن مارو از هم جدا کن!
دوباره یه یأسی به تک تکمون حاکم شد! ولی اینبار خیلی بدتر از قبلی!
چون ما با این دوره گذاری که داشتیم، بیشتر مشکلات رو می فهمیدیم، بیشتر حرص میخوردیم واسه مشکلاتی که می فهمیدیمشون و اما هیچ راه حلی براشون نداشتیم!
دیگه هر کسی سرش تو کار خودش بود و رسیده بود به اینکه " درسته درس شعور واقعی نمیاره، ولی انگار تو نگاه دیگران شعور مجازی میاره" پس باید به درس خوندنم برسم و جنگولک بازی رو بذارم کنار و دانشگاه رو با معدل خیلی خوب تموم کنم.
میبینید چقدر راحت و بااستفاده از زور تونسته بودن ما رو از مسیر درست و اصلیمون دور کنند!
ما همونجوری ادامه دادیم، فردی درسمون رو خوندیم و معدلامون رو بهتر کردیم، اما ته قلبمون واسه اون جمع های بزرگ و جشن ها و تولدها و یکسان بودن ها تنگ بود.
فکرش رو بکنید یه مدت طولانی رو اینطوری با حسرت گذشته سر کردن، چقدر تلخه!
اما ما گذروندیم!
روزای تلخ گذشتند تا تابستون سال آخر!
قبل از شروع ترم جدید یک استاد مهمان از کشور آلمان یک درس دو واحدی با عنوان "اخلاق در مهندسی شیمی" ارائه کرد!
ما سر کلاسش نه دفتر میبردیم، نه خودکار، نه هیچی! فقط و فقط روح و روان و حال خوبمون رو میبردیم!
شاید بپرسید چرا؟!
چون دوباره مثل قدیم، کارگروهی میکردیم! دیگه تو تمرین ها مهم نبود دونفر، جواباشون شبیه هم باشه!
مهم این بود که چند نفر بتونن باهم کنار بیان و تمام محدودیت ها و تفاوت ها رو کنار بذارن و یه کار تیمی خفن اجرا کنن!
چهار روز عالی از ساعت 8 صبح دانشگاه بودیم تا 6 و 7 شب!
نه تنها خسته نمی شدیم، بلکه روز به روز حالمون بهتر شد.
ولی خب اینم مثل هیچ حال خوب دیگه ای دوام نداشت.
خیلی زود رسیدیم به یک ساعت پایانی کلاس، زمان خدافظی و رفتن استاد آندره!
تو این زمانِ آخر، زمان گفتن حرف ها و درد و دل ها و تشکرها بود.
بچه هامون شروع کردن، درد دلاشون مثل آتشفشان میجوشید بیرون، چون آندره اولین استادی بود که نشسته بود پای حرفای ما!
بچه ها شروع کردن به حرف زدن، سکوت خاصی همه رو فراگرفته بود و فقط یک نفر حرف میزدن و بقیه هم فقط گوش میدادن، چون حرفای دل خودشون رو میشنیدن!
درباره گرونی، ظلم، فساد حرف زدیم، ولی یچیزی خیلی حال هممون رو بد کرده بود! تبعیض جنسیتی و سعی در جدا نگهداشتن جنسیت های مختلف از همدیگه!
به آندره گفتیم که دخترامون نمیتونن تو محطه دوچرخه سواری کنن، نمیتونن با ما به اردو بیان، نمیتونن ساعت 8 شب دیرتر بیرون از خوابگاه باشن و .... .
آندره فقط با تعجب نگاهمون میکرد و به حرفامون خوب گوش میداد!
چون تا حالا بنظر نمیومد همچین چیزایی شنیده بوده باشه تا حالا!
حرفامون رو خوبِ خوب شنید!
یه چند لحظه ای به فکر فرو رفت و شروع کرد به سخنرانی پایانیش!
گفت من واقعا متاسفم که شما عزیزان از یکسری مسائل ساده و پیش پا افتاده محروم هستید!
ولی یه چیزی تو این چهار روز تو وجودتون دیدم که توی این چند سال سابقه استادیم ندیده بودم!
گفت که تو آلمان دانشجوهام یه زندگیه خطی و یکنواخت دارن، میان دانشگاه درسشون رو میخونن در کنار هم لذت میبرن و بعدشم میرن خونه!
شاید بشه گفت بزرگترین چالشیام که تو زندگیشون دارن اینه که چرا فلان شخصیت اصلی فیلم های مارول تو فلان فیلم کشته شد، یا اینکه دعا می کردن که جان اسنو تو فصل شش زنده بشه!
خیلی راحت و ملو چیپس و پفکشون رو میخورن و زندگی معمولی شون رو می کنن!
ولی تو این چهار روز من انگار یسری دانشجوی خارق العاده دیدم که با دیدگاه من از دانشجو متفاوتاند، شاید به شما دانشجو نشه گفت، باید به شما گفت جنگجو!
من براتون ناراحتم که این همه مشکلات دارید ولی از یه طرف خیلی خوشحالم که یک دلیل دارید واسه جنگیدن، یه عالمه مشکل دارید واسه حل کردن!
این تنها دلیلیه که شما رو از دانشجوهای من تو آلمان متمایز کرده، شما دلیل دارید برای جنگیدن و دارید براش می جنگید، و من خیلی براتون خوشحالم و بهتون افتخار می کنم و خستگی پرواز چند ساعتم به ایران و کلاس های فشرده از تنم با دیدن شما انسان های خوب به کلی برطرف شد.
حرف های آندره کلی رو وجود ما تاثیر گذاشت، معنی رابطه تحصیل و شعور رو اونروز خوب فهمیده بودیم!
اونجا بود که فهمیدیم داشتن دغدغه حل مشکلات پیرامون چقدر میتونه ما رو با شعور و کمالات بکنه.
آندره از ایران رفت و ما موندیم و دانشگاه، تا حرف های آندره خواست تو وجودمون تاثیر بذاره، دیدیم که دانشگاه تموم شده و اکثر دوستامون رفتن پی زندگیشون، یکی استارتآپ خودش رو زد، یکی مهاجرت کرد و یکی هم مثل من درگیر جمع و جور کردن واحدهای آخرش بود.
از کل خاطرات دانشگاه، کلاس آندره تو ذهن من موندگار شد، و از کلاس آندره یا خواست اجتماعی تو ذهنم حک شد که نماینده مساله تبعیض جنسیتی بود!
اون چیزی نبود جز این سوال که " چرا دخترا نمیتونن تو دانشگاه دوچرخه سواری کنن؟ "
شاید بپرسید این همه مساله مهمتر وجود داره، چرا باید این سوال تو ذهنت بمونه؟!
خب باید بگم که آخه این قضیه مسخره ترین و مضحکانه ترین تبعیض جنسیتیایی بود که می شد تو یه اجتماع کوچیک وجود داشته باشه.
فرصت نشد که تو دانشگاه مشکلات رو تمام و کمال حل کنیم، هرچند یسری هاشو حل کردیم، ولی خب خیلی هاش باز موند برای سال پایینی های ما، که اونا یه وقت بی مشکل نمونند.
وارد اجتماع که شدم، دیدم خیلی از اون تبعیض ها تو جامعه ام جاریه!
فهمیدم این چالش ها فقط منحصر به دانشگاه ما و مسئولاش نیست بلکه یه چیز کلیه!
تا دوباره افسردگی خواست بیاد به سراغم، یاد حرف آندره افتادم که ما با آدم های آلمان و اروپا فرق داریم، ما جنگجوییم و برای خواسته هامون میجنگیم!
از اون روز وایسادم رو پاهام و تمام تلاشم رو میکنم که ایران رو جای بهتری کنم.
ولی یه عده بدون اینکه تجربه های من رو داشته باشن و بدون اینکه حتی اسم آندره رو شنیده باشن، در حال جنگیدن برای حقوقشون هستن!
برای من خانم ها و محدودیت هاشون برای دوچرخه سواری خیلی پررنگه و همیشه هر خانمی رو که میبینم دوچرخه سواره یا موتور برقی سواره اشک شوق تو چشام جمع میشه و تو دلم هی تند تند میگم که دمت گرم! دمت گرم! دمت گرم! تو یه قهرمانی که در مقابل تبعیض ایستادی، تو یه قهرمانی که در مقابل نگاه بد دیگران ایستادی، تو یه قهرمانی که برای خواستت داری می جنگی!
Not all heroes hold weapons, some just ride a bicycle!
امیدوارم یه روزی بیاد که تو کشورمون دیگه هیچ مشکلی نباشه و ما هم مثل دانشجوهای آندره، یه چیپس بزرگ بخریم و بشینیم پای سری های جدید مارول!
راستی آخرم خودم نفهمیدم که انتگرال و مشتق شعور میاره یا نه؟!