زمان چیز عجیبیست! حساب و کتابش گاهی اوقات منطقی نیست.
مثلاً وقتی فکر میکنی فقط بیست دقیقه فرصت داری و نمیشود کار را جلو برد ولی پایش مینشینی، در همان بیست دقیقه به نتیجهای میرسی که اگر چهار ساعت وقت داشتی، عمراً میتوانستی به اینجا برسی.
شاید چون با خودت میگویی: «میدانم که بیست دقیقه برای این کار کم است؛ ولی قرار نیست تمامش کنی یا با بهترین کیفیت انجامش دهی. فقط قرار است به انجام دادنش بپردازی».
به نظر من دلیل تاثیرگذاریش این است که آن موقع، خبری از قضاوت کردن خود نیست. ذهنت درگیر این نیست که آن طور که میخواستم نشد؛ چون همان اولش، هرچند ناخودآگاه، با خودت مرور کردهای که قرار نیست به آن کیفیت دلخواه برسد. انگار گاردت را پایین آوردهای و دیگر با درونت نمیجنگی. شاید نتیجهی همین صلح باشد.
هرچه که هست هنوز برایم کشف نشده. با خودم میگویم اصلاً چرا لازم باشد کشفش کنم؟
با اینکه دوست ندارم نثر و سعر را کنار هم بیاورم، صدای سهرابِ توی ذهنم سهراب بندتر از آن است که نادیدهاش بگیرم:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.