ویرگول
ورودثبت نام
علی محمدی
علی محمدی
علی محمدی
علی محمدی
خواندن ۹ دقیقه·۱۷ روز پیش

داستان دنده عقب

اردیبهشت نود و هشت، یک ماه بعد از گرفتن کارت پایان خدمتم بود که برای اولین بار صاحب ماشین می‌‌شدم. یک پراید صبای نقره ای مدل هشتاد و هشت. صد هزارتایی کار کرده بود ولی سرپا بود و بی‌رنگ و صاحب قبلی‌اش هم قسم حضرت ابوالفضل خورده بود که ماشین دومش بوده و قبلا هم دست آشنا بوده و پدر و مادر‌دار است و اگر مجبور نبود و پول لازم نداشت نمی‌فروخت و از این دست صحبت ها.به ویژه که تازه عقد کرده بودم، داشتن یک وسیله نقلیه برای«دور دور بردن عیال» واجب بود؛ ولی چون تازه سربازی‌ام تمام شده بود، دست و بالم چندان باز نبود و با تمام پولی که در حین دو سال خدمتم با زحمت پس‌انداز کرده بودم، همین پراید را خریدم.

این پراید، شبیه همه‌ی پراید های دیگری بود که کارگران در خط تولید سر‌هم می‌کنند؛ ولی برای ما، برای من و خانمم، اولین ماشینمان بود، اولین پیشرفت‌مان بعد از عقد بود، تمام پس‌اندازم از حقوق خدمتم بود و بعد از سرویس جهیزیه‌ی آشپزخانه‌ی خانمم - که با نهایت دقت و ظرافت همه را خریده و با هم ست کرده و وای به حالم اگر گوشه یک فنجان لب‌پَر شود - با ارزش‌ترین وسیله‌مان محسوب می‌شد.

روزی که قرار بود کار را نهایی کنیم و ماشین را از فروشنده بخریم، بعد از کارهای اولیه و گرفتن استعلام خلافی ، مالیات و شهرداری و پرداخت آن‌ها - که همه را خانمم با تلفن همراهش سریع انجام داد و ما را از دوندگی خلاص کرد - و بعد از امضای فروشنده و کاغذ بازی و امثال آن، بالاخره نوبت به تعویض پلاک رسید. از قضا خانمم هم همراهم بود و دل توی دلش نبود؛ می‌خواست اولین نفری باشد که بعد از خرید ماشین از من سور بگیرد.

خررررررررچ! صدای پیچ شدن پلاک به بدنه ماشین بود و تمام شد؛ دیگر از اتوبوس، مترو، «تا فلان جا با چه خطی بروم زودتر برسم» و «کجا اصطلاحاً تاکسی‌خور است» و امثال این‌ها راحت شدیم.

از مرکز تعویض پلاک که بیرون زدیم، انداختیم تو دل شهر و مثل بچه‌هایی شده بودیم که برایشان ماشین اسباب‌بازی نو خریده‌اند و آن را به نخ بسته، دنبال خودشان بی‌هدف این‌جا و آن‌جا در کوچه و حیاط می‌کشند؛ با این تفاوت که انگار ماشین داشت ما را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند و هر جا فرمانش می‌پیچید می‌رفتیم. در حین این گشت‌و‌گذار، با هم صحبت کردیم، از خاطره‌های مسافرت‌ها و مهمانی رفتن‌های بدون ماشین گفتیم، حساب کردیم چند سال دیگر کار کنیم می‌توانیم بنز بخریم و یادی کردیم از زحمتی که برای جمع کردن پول خرید ماشین کشیده بودیم. دفعه قبل که می‌خواستیم ماشین بخریم قیمت‌ها بالا رفته بود و پولمان نرسیده بود و حسابی توی دل هر دویمان مانده بود.

از آن حال و هوا که در‌آمدیم، خانمم گفت که اولین نفر باید به او شیرینی بدهم، چرا که شیرینی پایان‌خدمت هم به او نداده‌ام و حالا حسابی باید برایش سنگ‌تمام بگذارم. قرار شد دو‌بار به او شیرینی بدهم؛ یک‌بار به صرف شیرینی و آب‌میوه و یک‌بار هم بعد‌ها به صرف شام. اما چون خانمم قبلاً «ضرب شستم را چشیده بود» و می‌دانست که اگر دیر بجنبد، این شیرینی هم مثل قبلی‌ها «کأن لم یکن» خواهد شد، چسبید که همین امروز هر‌دو شیرینی را باید بدهی و من هم چون راه گریز نداشتم و چوب‌خطم پر شده بود، به‌ناچار قبول کردم.

قرار شد اول برویم یک آب‌میوه‌فروشی که خانمم از قبل پیدا کرده بود. همین که خواستیم راه بیفتیم، خانمم افتاد به اصرار که تا الان تو رانندگی کردی، نوبت من است که تا آب‌میوه فروشی پشت فرمان بنشینم. قبلاً چند باری با ماشین پدرش رانندگی کرده بود و «دستش به فرمان می چسبید» ، اما از آن زمان مدتی می‌گذشت و ترس من این بود که مبادا در طی این‌مدت، که تمرین رانندگی نکرده، قلق کار از دستش در رفته باشد و ماشین را به جایی بزند؛ خصوصاً که ماشین هم بی‌رنگ بود و تصادف به چشمش ندیده بود. گفتم بگذار باشد برای بعد، جایی که خلوت باشد و مسیر صاف باشد؛ اما به خرجش نرفت که نرفت. پایش در یک کفش بود که فقط خودم باید رانندگی کنم و «مگر من چشمم کور است یا دستم فلج است که نتوانم؟ قبلا هم رانندگی کرده ام و بار اولم نیست.» از او اصرار و از من انکار. دیدم از خر شیطان پیاده نمی‌شود و لج کرده، و از طرفی حوصله‌ی جرّ و بحث و اوقات‌تلخی هم نداشتم. کمی جلوتر که رفتیم و به نظرم ادامه مسیر خلوت‌تر و رانندگی راحت‌تر بود، پیاده شدم و خانمم پشت فرمان نشست. به جز دو‌باری که همان اول‌کاری خاموش کرد، بقیه چیزها خوب بود. با احتیاط می‌رفت، راهنما می‌زد، آینه‌ها را نگاه می‌کرد، فاصله را رعایت می‌کرد و همه چیز خوب بود. بعد از چند دقیقه، دیگر خیالم راحت شد. با خودم گفتم «ای بابا، تو هم زیادی سخت می‌گیری.‌ سر ظهری کسی در خیابان نیست، بار اولش هم که نیست. مدتی هست که پشت فرمان ننشسته، ولی خودش هم بی‌گدار به آب نمی‌زند و با‌احتیاط می‌رود.» چند دقیقه‌ی دیگر که گذشت، به کل خیالم راحت شد. فهمیدم که بیهوده سخت گرفته بودم و چه‌بسا که نزدیک بود بیهوده اوقات تلخی و بحث پیش بیاید و روز خوب‌مان خراب شود. دیگر نزدیک آب‌میوه‌فروشی بودیم که به کل فراموش کرده بودم همین چند‌دقیقه پیش، نگران بودم خانمم پشت فرمان بنشیند.‌ تقریباً رسیده بودیم و فقط لازم بود ماشین را در جایی پارک کنیم. سرم پایین بود و داشتم مدارک ماشین را دوباره نگاه می‌کردم و هر از گاهی هم سرم را بالا می‌آوردم.

گوشه ای نزدیک آب‌میوه‌فروشی جای خالی پیدا شد و خانمم تند و تیز، ماشین را به اصطلاح «فِر» داد به همان قسمت خالی. آینه‌ها را نگاه کرد و چند‌بار فرمان داد و ماشین را سر‌جایش گذاشت. به همه جهت به عنوان کسی که مدتی بود دست‌به‌فرمان نشده، عالی رانندگی کرده بود و از همه مهم‌تر اینکه عالی پارک کرده بود و ماشین از هر‌جهت مناسب پارک شده بود. نفس راحتی کشیدم و خودم را سرزنش کردم که چرا از همین ابتدا این‌قدر روی ماشین حساس شده‌ام. داشتم توی ذهنم به اینکه چه نوع شیرینی و چه آب‌میوه‌ای بخورم و شام کدام رستوران برویم فکر میکردم. همانطور که سرم پایین بود، از گوشه‌ی چشم دیدم که دستش رفت به سمت سوییچ که آن را بچرخاند و ماشین را خاموش کند؛ اما ظاهراً، فکری به سرش زده بود : «چه بهتر می‌شود اگر ماشین را بیشتر به جدول بچسبانم»

دوباره دستش به سمت دنده رفت؛«تققققق» و دنده عقب جا خورد. از شنیدن صدای بد جاخوردن دنده عقب به خودم آمدم و سرم را بالا آوردم؛ و ناگهان

خررررررررچ!‌ صدای سابیده شدن فلز به فلز بود و با خودم گفتم «خدا کند هر چه که هست...»که دیگر فکر نکردم و سریع از ماشین آمدم بیرون و دیدم به به، خانم جان ما گلی کاشته که در هیچ گلستانی لنگه‌اش پیدا نمی‌شود!

یک میله‌ی فلزی زرد‌رنگ، کنار جدول و در سمت خیابان بود ولی ظاهراً رنگ زرد و ارتفاع پنجاه‌سانتی‌متری‌اش، برای این‌که خانمم آن را ببیند کافی نبوده؛ ماشین را زده بود به میله و میله صاف خورده بود به گلگیر و درب عقب، و هر‌دو را جوری خراش داده بود که رنگ ماشین بیچاره رفته بود، قُر شده بود و یک زخم کاری پنجاه سانتی متری روی ماشین جا خوش کرده بود.

خانمم که هنوز کامل ملتفت ماجرا نبود و حدس می‌زدم امیدوار بوده که فقط سپر ماشین را جایی زده باشد، با چشمان گرد و دهان باز نگاهم کرد: «عههه ، چیییی...»که پریدم وسط حرفش و گفتم: «هر شاهکاری یک امضا می‌خواهد، روی ماشین امضا زده‌ای بانو!»

از ماشین پیاده شد و هر دویمان مثل طبیب هایی که بیمار رو به موت می‌بینند و آهسته به آن دست می‌زنند تا ببینند کارش تمام است یا نه، آهسته و با حالت شوکه شده، مختصر دستی به روی خش ماشین کشیدیم و این‌طرف و آن‌طرف ماشین را نگاه کردیم. ماشین بیچاره در طی ده سال و صد هزار کیلومتر کارش، بی‌رنگ مانده بود و حالا که یک ساعت دست ما افتاده بود، فقط در عرض یک ساعت، دو قسمتش نیاز به صافکاری و رنگ داشت!

من را بگویی، خون خونم را می‌خورد. یک ژن مشترک بین اکثریت مردان هست که ماشین را مانند بچه داشته یا نداشته‌شان دوست دارند و روی آن حساس‌اند؛ مثل زن ها که این حس را به طلایشان دارند و من حسم این بود که انگار بچه نداشته‌ام، جلوی چشم خودم از میله فلزی کتک خورده است. اما بیشتر، از این‌جای ماجرا حرص می‌خوردم که ماشین از همان اول خوب پارک شده بود و اصلاً نیازی به دنده عقب و جا‌به‌جایی نداشت. اگر سرکار علیّه به همان حالت رضا داده بود و بی‌خیال بیشتر چسباندن به جدول شده بود، این‌چنین شاهکاری خلق نمی‌شد. به قول بی بی: «دشمن خوب، بهتره. اگه دیدی یه چیزی خوبه، الکی باهاش ور نرو که بهترش کنی ننه.»

خلاصه‌ی ماجرا‌، دیدیم کاری است که پیش آمده، غصه و دعوا هم کار را حل نمی‌کند. ماشین را همان‌جا انداختیم و رفتیم آب‌میوه و شیرینی بخوریم. سفارش را از مغازه گرفتیم و نشستیم روی نیمکت داخل پیاده‌رو، دقیقاً رو به روی ماشین و رو به روی امضای سرکار خانم. ماشینی که تا یک ساعت پیش سرپا و بی‌رنگ و به قول صاحب قبلی‌اش پدر‌مادر‌دار بود، حالا مثل مادر‌مرده‌ها با یک زخم ناجور توی بدنش، گوشه‌ی خیابان افتاده بود.

بعد از خوردن شیرینی و آب‌میوه، مستقیم رفتیم چندتا صافکاری تا برآورد کنیم که چه قدر هزینه درست‌کردن آن می‌شود. رقم‌هایی گفتند که فهمیدم باید حداقل مدتی صبر کنم تا دست و بالم کمی بازتر شود و بتوانم خرج صافکاری و نقاشی‌اش را بدهم. دیگر اینجا نوبت من بود که غرغر کنم و تا می‌توانستم یه‌ریز غر زدم: «من که گفتم زود است، لازم نبود ماشین را جا‌به‌جا کنی، کور شود میله که تو را ندید.»و امثال این.

از آن روز به بعد، هر‌کس ماشین ما را می‌دید، بعد از تبریک و گفتن جمله‌ی «خب شیرینی آن را بخوریم» ، از من می‌پرسید که: «چرا ماشین ضربه‌دیده خریده‌ای؟» و من باید کل داستان را برایشان شرح می‌دادم.

البته ماشین را بعداً بیمه‌ی بدنه کردیم، ولی بیمه‌ی بدنه بعد از آن‌حادثه، همان‌قدر فایده داشت که نوشدارو بعد از مرگ سهراب. ناگفته نماند من خودم هم بعدها چند باری با ماشین تصادف‌های مختصری داشتم و خط و خشی به تن‌اش انداختم و ماشین را بی‌نصیب نگذاشتم.

و آن خط بغل، گویی طلسم شده بود. هر بار اراده می‌کردم آن را درست کنم، یا قسمت دیگری از ماشین خراب می‌شد و پولم به صافکاری کفاف نمی‌داد، یا فرصت نمی‌شد، یا اوستا صافکار می‌گفت بعداً بیا که امروز عروسی دخترخاله عمه‌ی مادرم است و من هم دعوتم و عازم شهرستانم و یا اتفاقی می‌افتاد که قسمت نمی‌شد. آخر هم نتوانستیم آن را درست کنیم و با همان خط بغل و زخم کاری ، ماشین را استفاده کردیم و در نهایت با همان حالت هم ماشین را فروختیم.

از آن روز تا حالا، چندین مرتبه ماشین عوض کردیم و هربار بعد از تعویض پلاک، مثل یک سنت نانوشته، بازهم سراغ همان آبمیوه‌فروشی و نیمکت می‌رویم و دقیقاً مقابل همان میله‌ی زرد، آب‌میوه و شیرینی ماشین جدید را می‌خوریم.

و من گاهی با خودم فکر می‌کنم که آیا بعد از من، مالکان بعدی، آن قسمت را صافکاری کرده‌اند یا مثل من با همان‌حالت زخمی سوارش شده‌اند و فروخته‌اند؛ چون اگر ماشین صافکاری نشده باشد، ماشین را که ببینم، قطع به یقین از پیکر زخمی‌اش، این رفیق قدیمی را می‌شناسم.

دنده عقب با اتو ابزارماشینسفرپراید
۵
۰
علی محمدی
علی محمدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید