#رمان_من
ﷺ
عشق و نفرت
•:-_مقدمه_-:•
تو با وفا نبودی!
تنها خاطراتت با وفا بودن ک ماندن دلبرم
هروز بخاطر تو میریزم من اشک و شب یاد تو هم چو خنجری در گلوی خشکم باقیست خاطرات خوب میشن درد عمیق و یادت میشود رویای خیس تنها یک تنفر باقیست و اندکی محبت در قلب ولی با قفل بسته است و هیچ وقت با کلید چشات باز نخاهد شد!..
ژانر: هیجان انگیز؛ اجتماعی؛ عاشقانه
نویسنده:ناشناس¹
(۱۱خرداد)سه شنبه ۱ژوئن سال ۱۴۰۰
پـارت _1_
وخدایی کافیست!
باید هرچه زودتر میدویدم میدویدم نباید میستادم باید زود و زوتر میدویدم آره نباید پیدام کنن من باید زود ازینجا برم نباید دستشون بهم برسه من نمیتونم اینجا بمونم شبیه یه زندونه من نمیتونم اینجا زندگیمو تلافی کنم باید برم آره دارم میرسم آره رسیدم همه جا تاریکه ولی خدا پیشمه نباید بترسم میترسم بهم برسن همینجوری تند تند میدویدم صدای سگ نگهبان اومد اره شنیدم خدا جونم همین ی بار بهم کمک کن ازینجا برم من چاکرتم غلامتم فقط کمک کن این ی دفعه رو قول میدم نمازمو سر وقت بخونم فقط کمکم کن خدااا...
همینجوری داشتم باخودم خداخدا میکردم که منو گم کرده باشن از بس دویدم دهنم خشک شد گلوم از سردی هوا میسوخت ولی مهم نیست مهم اینکه من ازین یتیم خونه لعنتی برم هعیی کاش پدرمو مادر داشتم حدقل مجبور نمیشدم اینجوری سختی بکشم مامان چجوری دلت اومد منو بزاری این یتیم خونه و بری مامان بابا حتی اگه مسبب بدبختی من باشین و حتی اگه تاحالا ندیدمتون بازم تو دلم میخاد یه روزی ببینمتون ی لحظه که شده ببینمتون حتی اگه منو نخاین
فقط ببینمتون و برم من الان تو دنیا فقط خودمو دارم بگزریم باید هرچی زودتر ازین بالا میپریدم پایین ولی نمیدونم اگه بپرم پایین زنده میمونم؟ نمیدونم حالا بزا برم بالا ای ب خشکی شانس منووو دیدددد لعنتییی حالا چیکار کنم ای پیرمرد خاک برسر فکر کنم تازه از خاب بیدار شده کلید در هم پیششه فکر کنم اخه نگهبان این زندونه ای خداا به دادم برس همینجوری پشت درخت مش حسن رو نگاه میکردم چشاشو میبستو باز میکرد اطرافو چک میکرد اومد نزدیکتر اینجارو هم ببینه چون منو دیده ولی اکثر اوقات توهم میزنه بخاطر همین زنگ اخطارو نزده یعنی خدا چاکرتم که همچین خنگیو نگهبان در یتیم خونمون کردی هوا تاریکتر میشد مش حسنمون داشت چک میکرد برا اخرین بار دید زدو رفت رو میز نشستو چشاشو بست خب رفت که خوابای اهل الکهف دیگه اگه یتیم خونه هم منفجر بشه بیدار نمیشه خخخخ واقعا من خوش شانسما ازون سه مردک هم خبری نشد پیدام نکردنو با سگ پشمالوشون رفتن پشمالو که چیی؟؟ فقط من پشمالو میگفتما سگ خیلی گنده ای بود ولی وقتی نتو نست منو پیدا کنه به چه دردی میخوره.
خب حالا پشت درخت چیکار کنم کسی هم نیست
وجدان:خب میخاستی باشه تا پیدات کنن
من:نه برام بد میشه وجدان جونم بنظرت الان چیکار کنم؟
وجدان:......
پوففف دارم از کی میپرسم فک کنم منم مثل مش حسن دارم توهم میزنم..
داشتم همینجوری فکر میکردم باخودم که چجوری ازین یتیم خونه برم بیرون که یهو یکی دستمو گرفتم جلو دهنمو گرفت کثافتت کیهه این از تاریکی زیاد نتونستم درست ببینمش ولی از دستش معلوم بود یه مرده نکنه میخاد منو تحویل آزیتا خانوم بده من نمیخام برگردم داشتم موفق میشدم ازینجا برم بیرون ولی داره منو میبره پشت ساختمون برای چی؟ مگه نمیخاد منو تحویل آزیتا بده هی میخاستم حرف بزنم جلو دهنمو گرفته منو اورد جلو یه در این در کجا بود که من تاحالا ندیده بودمش اینجا خدارو شکر منو نبرد تحویل بده دستشو از جلوی دهنم برد پایین و گفت:ببین دختر جون میدونم میخای ازینجا فرار کنی بخاطر همین وقتی دیدم نگهبانا میخاستن پیدات کنن اوردمت اینجا تا ازینجا راحت بری
من:چرا میخای کمکم کنی!؟به هر حال ممنونم که منو به آزیتا خانوم تحویل ندادی
گفت:الان وقت تشکر کردن نیست هر لحظه ممکنه پیداشون بشه درو وا میکنم برات ولی وقتی ازینجا بری دیگه نباید اینجا پیدات بشه
من:باشه
درو با کلیدی که تو دستش بود داشت باز میکرد اصلا کیه که کلید در پشت یتیم خونه رو داره این الان مهم نیست مهم اینه که ازینجا برم بیرون در باز شد و اون مرد نگام کرد و گفت:موفق باشی برو دیگه زود باش تا نیومدن
من:نمیدونم چرا کمکم کردی و کی هستی ولی حس میکنم تو فرشته نجاتم بودی اگه نبودی قطعا منو پیدا میکردن بهم لبخند زد با اینکه شب بود و چیز زیادی از صورتش معلوم نبود ولی لبخندش خیلی قشنگ بود
کپی نشه ممنون میشم.
تا پارت بعدی خدانگه دار.