ویرگول
ورودثبت نام
علی کاشی | Ali Kashi
علی کاشی | Ali Kashi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان من و کتابدار خشن!(داستان کوتاه)

داستان من و کتابدار خشن
داستان من و کتابدار خشن

کتاب‌دارِ خشن

اولین باری که خانم عالیشاه را دیدم با خودم گفتم:«اوه اوه، مشخصه از اون کتابدارهاییِ که جیکّت در بیاد وا ویلاست!.»
با خودم فکر می‌کردم که او هم مثل شخصیت‌های کتاب‌دار فیلم‌ها و انیمیشن‌های هالیوودی این ویژگی‌ها را با خود یدک می‌کشد: خشک،عصبانی و نامِهْربان!
فردای آن روز که به‌طور دقیق نیمی از اولین ماه زمستان 97 می‌گذشت جهت مطالعه برای کنکور ارشد بعداز کلاسِ سازمان فنی‌وحرفه‌ای به کتاب‌خانه‌ی عمومی شهر رفتم. ساعت حوالی دو بعدازظهر پرسه می‌زد، زمان تعویض شیفت کتاب‌دارها شده‌بود... خانم عالیشاه با آن مانتو و مقنعه خاکستری روشن که به‌قول امروزی‌ها به درستی سِتْ شده‌بود از درِ شیشه‌ای مات کتاب‌خانه وارد شد، از ترس سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول مطالعه نشان دادم.

ساعتی که روی دیوار روبرو، جا خوش کرده‌بود اعلام می‌کرد که وقت استراحت است و از آن طرف دل، سفارشِ هوای آزاد را می‌داد، اما امان از عقل:«علی، پسر کجا می‌خوای بری، خانم عالیشاه نشسته اونجا! هوا می‌خوای بخوری بخور ولی باید پیِ روبرو شدن با خانم عالیشاه رو به تنِ خودت بمالی... از ما گفتن بود!» اما جوابییه دل شنیدنی بود:«ما اگر از سر بریده می ترسیدیم در محفل عشاق نمی‌رقصیدیم...علی جون برو غمت نباشه من پشتتم...» بعد از کلی مجادله ی عقل و دل، دل پیروز شد و من با کلی استرس از صندلی چوبی خشکی که روی آن نشسه بودم بلند شدم و با عجله از کتابخانه خارج شدم. بعد از این که هوای بهاری
ساری که در دلِ زمستان به قول بچه های ادبیات دانشگاه زنگار از جان و دلم زدود! قصد برگشت به مقّر اصلی را کردم!

وقتی دست روی دستگیره شیشه سیکوریت داخلی کتابخانه گذاشتم، چشمم به سمت کاغذ زردِ رنگ‌و رو رفته‌ای جلب‌شد که نشان از یک مسابقه می‌داد، همان‌جا مثل کارتون‌های دوران کودکی دو علامت دلارِ بزرگ که این روزها روی ابرها سیر می‌کند و قصد پایین آمدن ندارد، روی چشم‌هایم نقش بست، همان لحظه بزرگترین تصمیمم را از وقتی که وارد کتاب‌خانه عمومیِ شهر شدم گرفتم و این تصمیم چیزی نبود جز پرسش سوال از با خانم عالیشاه!


این‌جا بود که دوباره جنگی بزرگ بین عقل و دل شکل گرفت و من همان‌طور که عرقِ دستم، دستگیره‌ی استیلِ درِ شیشه‌ایِ داخلیِ کتاب‌خانه تر می‌کرد به مجادله این دو گوش می‌کردم:

عقل:«علی یه وقت خریت نکنی و نپرسی... جوابتو نمی ده ضایع میشی جلوی جمع!»
دل:«علیِ عزیز! برو و بپرس،از قدیم گفتند پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است... اصلا این خانم رو برای همین که جواب تو و امثال تو رو بده اونجا گذاشتن»...
این جَدَل ادامه داشت و این آخرین جملاتی بود که از آنها شنیدم:
عقل:«سنگ روی یخ می‌شی از ما گفتن بود »
دل:«مگر خودت همیشه این شعر رو نمی خوندی: ماییم و نوای بی نوایی / بسم اله اگرحریف مایی، این بار هم به من اعتماد کن و برو جلو ، من پشتتم... هواتو دارم»...

این بار هم مثل همیشه این دل بود که پیروز می شد و من را در دردسر می انداخت! با توکل بر خدا و به پشتوانه‌ی دل، دستگیره‌ی استیل دَرِ شیشه‌ای کتاب‌خانه را فشار دادم تا وارد میدان جنگی نابرابر شوم! وقتی وارد شدم محتویات همان کاغذِ زردِ رنگ وُ رو رفته را روی کاغذ نُونوار صورتی‌رنگ در این طرف شیشه دیدم، ترسان و لرزان به سمت میز کتاب‌دار که لبه‌ی سمت راستش لب‌پر شده‌بود رفتم... فاصله سه‌متری دَرِ شیشه‌ای تا میزِ چوبیِ کتاب‌دار برای من مثل پیمودن فاصله زمین تا ماه طی می‌شد... عرق از سر و صورتم می چکید...صدای تپش قلبم را به‌وضوح می‌شنیدم، دل با حرف‌هایش بذرِ امید می‌کاشت و من را به‌جلو می‌برد که دریک لحظه خانم عالیشاه سرش را به سرعت به طرف من چرخاند...غافل‌گیر شدم...به شدتِ استرسم اضافه‌شد و هرچه که این دل کاشته‌بود را با همین یک حرکت بر باد داد! دیگر برای برگشت دیر شده‌بود، باید با ترس مواجهه می‌شدم، باید شکستش می‌دادم...
با لکنت کلام گفتم:«سَ سَ سَ سلام...» منتظر اولین آر پی جی از طرف خانم عالیشاه بودم که خانه دلم را از جا بکند اما... اما حرکتی کرد که انتظارش را نداشتم، با یک لبخند عقلم را به رگبار بست! همان لحظه آن کتاب‌دارِ خشکِ عبوسِ نامهربان که در درونم با پیش‌داوری از او ساخته‌بودم دیگر وجود خارجی نداشت...طوری رفت که انگار از ابتدا فقط و فقط خانم عالیشاه‌ی گرم، صمیمی، مهربان وجود داشت.


به نویسنده‌ی این داستان با دادن نظراتتون افتخار بدین و به رشدِ قلمش کمک کنید. تشکر

برای دیدن اینستاگرام نویسنده روی اینجا کلیک کنید.
تاریخ نگارش متن: زمستان 97
داستان‌های دیگرِ این نویسنده:
داستان خواهرشوهرِ ... / بر اساس یک داستان واقعی!
بهمن ، عامل اصلی (داستان کوتاه)


کتابخانهکتابدارقضاوتپیش داوری
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید