یکسری پسربچه نوجوان تازهبهبلوغرسیده و نرسیده بودیم که هر روز مثل چی گوش تیز میکردیم تا خاطرات جوانی یا به قول خود آقای راننده، دوران جهالتش را بشنویم. خاطراتی که برای ما جوانکهایی که تازه جوشهای غرور روی صورتمان جا خوش کرده بودند و رژه نظامی میرفتند، جذاب و شنیدنی بود!

یکسری خاطرات هستند که با یک نشانه، یکدفعه، خودشان را از زیر خروارها خاطره بیرون میکشند و به یادت میآیند؛ بهطوری که انگار یک تنگ شیشهای خاکخورده را از زیرشیروانی خانهای در شمالی پیدا کنی و با دست، خاکهایش را پاک کنی و درونش را صاف و شفاف ببینی…
این آقای راننده ما علاقه خاصی به رادیو جوان داشت، البته نه این رادیو جوانی که پسربچه و دختربچههای نوجوان تازهبهبلوغرسیده و نرسیده امروزی با «نرو سمیه»اش دامبسمش میروند و در اینستاگرام و تیکتاک پستش میکنند؛ آن رادیو جوانی که ما پسربچه و دختربچههای نوجوان تازهبهبلوغرسیده و نرسیده آنروزی (آنروزی: زمانی که ساسی مانکن استاد سخنای استمراری بود نه مثل حالا متخصص فن پلنگافکن!) مجبور بودیم ششونیم، هفت صبح، قبل از رسیدن به مدرسه، صدای خانم مجری این کانال رادیو را گوش کنیم که با هیجان میگفت: جواااااااااااااااااان ایرانی سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

(داخل پرانتز درگوشی چیزی بگویم؛ لطفا بین خودمان باشد و به کسی نگویید، دمتان گرم! الانها است که میگویند «جوان ایرانی سلام و مرض!»، آن زمان خیلی هم مرض نداشت :) در بین آن همه کانال یُبس صداسیما، کانالی بود که بهقول امروزیها مجریهایش کول بودند. اصلا خیلی هم انرژی میداد سرصبح. حالا که اینجور شد، اصلا به عشق شنیدن صدای خانم مجری هر روز رنج رفتن به مدرسه را تحمیل میکردیم تا با آن صدای پرانرژیاش ما را خطاب قرار دهد و بگوید: جواااااااااااان ایرانی سلااااااااااااااااااااااام. (چه پرانتز طولانیای!(چه پرانتز تو پرانتزی شد!)))
برسیم به تیز کردنمان گوشمان که همان اول گفتم. الان که فکرش را میکنم، نمیدانم دلیل تیز کردنمان، شنیدن خاطرات دوران جهالت آقای راننده بود یا سروصدای موتور خسته اتوبوس بنز که تا برسیم سرسام میگرفتیم یا صدای زیاد مجریهای رادیو جوان که نمیگذاشتند صدای آقای راننده به خوبی به گوشمان برسد… شاید هم ملقمهای از همه اینها.

بگذریم… نه نه نگذریم؛ تازه داغ دلم تازه شده است و گوش شنوا هم که هست! چی بهتر یا بدتر از این؟ (بهتر یا بدترش را با شما
خیر سرمان سرویس مدرسه داشتیم مثلا! کل بچهمحلها جمع شده بودیم و این اتوبوس را گرفته بودیم، پس مقصد این سرویس فقط یک مدرسه نبود! چند مدرسه مختلف توقف میکرد و همیشه خدا مدرسه ما، مدرسه آخر بود و باز هم همیشه خدا این آقای راننده عشقِ رادیو جوان عجله داشت و میخواست سریعتر برود به کارهایش برسد. چه کاری؟ الله اعلم…
پس ما بچههای باهوش، خلاق، بامزه، کاردرست، بامرام، مشتی، خوشمشرب و دارای هر چی صفات خوبِ مدرسه نمونهدولتی استاد مطهری رباطکریم مجبور بودیم، یکمسیری را در سرمای استخوانسوز اول صبح رباط پیاده برویم. حالا فکر کنید که اگر در تهران برف هم میبارید، نورعلینور میشد! درست حدس زدید این سوزش جانسوز چندینبرابر میشد (گفتم اگر برف در تهران میآمد نه رباطکریم؛ سینه و استخوانسوختهها میدانند چه میگویم…)
دیگه واقعا بگذریم… حالا که فکرش را میکنم باید این سوال را بپرسم: «به نظر شما، چقدر از خاطرات دوران جهالت آقای راننده که برای ما پسربچههای نوجوان تازهبهبلوغرسیده و نرسیده تعریف میکرد، واقعی بود؟»
تا به این سوال در قسمت کامنتها جواب میدهید باید بگویم که:
دلتان گرم و غمتان کم🔥💚
#دنده عقب با اتو ابزار