با سلام خدمت شما خواننده گرامی
داستانهای سردرگمی روایتی از تلاشهای یک دانشجو ارشد و همچنین کارمند پارهوقته که فعلا درگیر پیدا کردن شغل دومه. درواقع سردرگمی الان زندگیم پیدا کردن شغل دوم مناسبه و بعد این موضوع ایشالله سردرگمیهای جدیدی به این پورتفولیو اضافه خواهد شد.( از این سردرگمی به سردرگمی دیگه)
من سعی میکنم داستان رو جوری بنویسم که شما نیاز نباشه قسمتهای قبل رو بخونید اما خوب میتونید از قسمتهای قبلی هم بخونید.
برای خوندن مطلب نیاز دارید وارد کالبد من بشید و ذهنتون رو با من یکی کنید (چه خواسته محالی و خندهداری) اما از شما میخوام تلاش کنید. لطفا خودتون رو یه شخص تقریبا خجالتی در نظر بگیرید که تا به الان مهمترین کار زندگیش درس خوندن بوده. حالا در نظر بگیرید همین کارم به خوبی بلد نیست امااا خوب دیگه چکار کنه! الان تقریبا یک حس مشابهی در من و شما هست بریم حالا متن رو بخونیم.
اولا بگویم من نمیخواهم به شما طلا بفروشم. نه اینکه من نمیخواماااا، پول خریدش رو ندارم. وگرنه میترکوندم!!!
یکی از افکاری که به ذهنم رسیده این هست که بتونم خودم رو وارد بازار طلا کنم اما دوتا مشکل وجود داشت: یکی اینکه من توانایی خرید های بزرگ رو نداشتن و دیگری اینکه من حتی علمی هم در این بازار نداشتم. پس یک تصمیم جالب گرفتم(از نظر خودم جالبه، شاید از نظر شما احمقانه باشه؛ با شما موافق ترم!). حالا بریم یه عکس ببینیم تا بهتون بگم تصمیم من چی بود.
خوب من تصمیم گرفتم بیایم و از گوشه بازار شروع به کار کنم (البته خیلی گوشه). اپلیکیشن ایرانسلمن یک قسمت به نام بازارگاه داره. در این قسمت من چشمم به یک کسب و کار به نام طلاسی خورده بود. وقتی رفتم داخل سایتشون دیدم این بزرگواران طلا رو به صورت آنلاین میفروشن. البته الان فهمیدم این دانسته ابتدایی من بوده و اونها کارهای بیشتری هم میکنن.
من با دیدن این اپ به نظرم رسید که برم درباره کسب وکارهای جدید در بازارطلا تولید محتوا کنم با دو هدف:
خلاصه من در با تمام سردرگمیهایم فعلا در این مکان ایستادم. یعنی میخواهم شروع به تولید محتوا درباره کسب وکارهای آنلاین بازار طلا بکنم.
نمیدانم تصمیمی که گرفتم چقدر میتواند درست باشد. پیدا کردن شغل دوم کار سادهای نمیباشد. باید خیلی چیزها را در نظر میگرفتم. ولی واقعا سردرگمی من رو رها نمیکنه. از اینجایی که من ایستادم همه مسیرهایی که وارد ذهن من میشوند کاملا تاریک هستند و من از انتهای هیچ کدام اطلاعی ندارم.
لحظه ای بیایید داخل افکار من. حس کنید شما را به یک ماموریت در یکی از استانهایی فرستاده اند که برای اولین بار است به انجا میروید. شب شده و وارد یک جاده فرعی شده اید. شما و ماشینتان تنها هستید گاهی یک ماشین از کنار شما عبور میکند. از استان های کویری ایست و در دل شب تا چشم کار میکند سیاهی دیده میشود. در همین حین به یک میدان میرسید. به جز مسیری که در آن قرار دارید ۳ مسیر پیش روی شماست. شما نهایتا دیدی به اندازه چراغ اتومبیل خود دارید و از جلوتر هیچ چیزی نمیدانید. من حس میکنم دربرابر همه ماها تصمیمات اینگونه است. تصمیمات شفاف و روشن با انتهای زیبا فقط برای داستان های علمی تخیلی صدق میکند.
خسته شدید. بیاید کمی به خودمان استراحت بدهیم و برویم در پستهای بعدی تا داستان را برایتان بگویم.