ویرگول
ورودثبت نام
ali.kheyri
ali.kheyri
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

داستان های سردرگمی: قسمت 8

با سلام به شما خواننده گرامی.

اگر قسمت‌های قبلی رو خواندید لازم نیست دو پاراگراف‌های زیر رو بخونید و برید از جایی که عنوان داره اما اگر نخوندین و تازه با هم آشنا شدیم بهتره که این مطالب رو هم بخونید.

با سلام خدمت شما خواننده گرامی

داستان‌های سردرگمی روایتی از تلاش‌های یک دانشجو ارشد و همچنین کارمند پاره‌وقته که فعلا درگیر پیدا کردن شغل دومه. درواقع سردرگمی الان زندگیم پیدا کردن شغل دوم مناسبه و بعد این موضوع ایشالله سردرگمی‌های جدیدی به این پورتفولیو اضافه خواهد شد.( از این سردرگمی به سردرگمی دیگه)

من سعی میکنم داستان رو جوری بنویسم که شما نیاز نباشه قسمت‌های قبل رو بخونید اما خوب میتونید از قسمت‌های قبلی هم بخونید.

خستگی در راه

خوب بعد از چند روز آتش زیاد من برای راه اندازی شغل دوم نمی‌دانم چرا چند روزی است به آن بی توجهی میکنم؟ در این قسمت میخواهم کمی درباره این موضوع حرف بزنم. خیلی از زمان ها احساس من برای یک ایده فوق العاده بالا میرفت. همچنین به فاصله چند ساعت بعد فوق العاده پایین میرفت. چنانچه من اگر آن فوق العاده های صعودی را اجرا میکردم الان دیگر داشتم تصمیم میگرفتم اگر ترامپ بیاید بهتر است یا بایدن؟ بهتری نه برای مردم آمریکا بلکه بهتر برای بیزینس خودم:))). در واقع داشتم تصمیم میگرفتم کدام را پیروز انتخابات کنم؟! به نظرم مردم دنیا باید بروند خدا را شکر کنند که اشتیاقم برای اجرای ایده هایم فوق العاده سریع کاهش میابد. وگرنه احتمالا بین آقایان ترامپ و بایدن من قطعا آقای حشمت الله مهاجرانی را انتخاب میکردم.

شایدم اقای جواد خیابانی را انتخاب میکردم.
شایدم اقای جواد خیابانی را انتخاب میکردم.


به هر حال الان هم دچار همان حالت شدم. نمیدانم دلیلش چیست دقیقا؟ ولی حس میکنم ناتوانی اینجانب در پیدا کردن یک قالب مناسب و رایگان وردپرس (کلا از وردپرس خوشم نمیاد!) منجر به این تنبلی شده. از طرفی واریز حقوق نیز به این راحت طلبی دامن زده است.

روزی که آمدم در شرکت مشغول شوم (همان روز اول) همکارم گفت مراقب گیر افتادن در تله کارمندی باشی. من نمیخواهم بگویم این جمله درست است. حتی نمیدانم درست است یا غلط؟ من فقط میخواهم بگویم درک او از اوضاع جامعه، کارمندان و صاحبان کسب و کار (حتی یک سوپرمارکت کوچک) به جایی رسیده بود که حاصل این قیاس ها در جمله ای که گفت نمود پیدا کرد.

حقیقتا من از موجی که در جامعه راه افتاده مبنی بر اینکه باید همه کارآفرین باشند بدم میاید. من دوست ندارم همه بروند به این سمت. شاید من میخواهم کارمند باشم. اصلا من میخواهم صبح ها برم شرکت و ظهر ها برگردم. اصلا میخواهم عین مرغ باشم. چرا نباید زندگی من نیز بچرخد؟ چرا من از تورم عقب میمانم؟

خلاصه این کارمند ستیزی هم در جامعه ما داستان جالبی دارد میشود. البته من از این موج صرفا بدم میاید نه اینکه با آن مخالف باشم. چه میشود کرد وقتی جامعه اینگونه تصمیم میگیرد؟؟؟؟ قطعا باید مکانسم های انتخاب طبیعی را فعال کرد و سازگار شد؟ (به نظر شما این "قطعا" در جمله قبل چقدر قطعیت دارد؟)

به هرحال آتش من هم دارد کم کم می‌خوابد. شاید ذهنم هوس یک بی پولی دیگر را دارد. نمیدانم!

خدایی بیاید و از این قسمت کامنت ها استفاده کنید. چند روزی است مینویسم و یکی دوتا لایک میگیرم. آخه آدم حسابی، لایک به چه دردم میخوره؟ یه نظری یه دیدگاهی! یه غری بزنید دیگه. خیلی غر نزنید حس میکنم کارم خوبه هااااااا.

حالا پاراگراف قبل رو جدی بگیرید اما به دل نگیرید. من هنوزم از توجهتون که این متن رو خوندید سپاسگزارم.

سردرگمیبی توجهیکسب کار
من یک دانشجوی ارشد مدیریت هستم که میخواهم یک شغل دوم را شروه کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید