باز دلم برای بودنش سخت تنگ است؛ برای نگاه هایش که گویا چیزی به جز چشمانم ارزش چشم دوختن ندارد. مثل زمانیکه برگه آزمونش را تحویل داد و وقتی خواست برود نگاهش به من بود ( البته ناگفته نماند حس رضایت پس از آزمون نیز آرامش و سرخوشی را بیشتر می کرد و این کم مساله ای نبود)
می گفت می رود، می گفت خسته است و دیگر توانی برای تحمل ندارد؛ باور نکردم، فکر می کردم می خواهد امتحانم کند تا ببیند چقدر عاشقم و پای حرف هایم می مانم. وقتی رفت تازه فهمیدم چقدر تنها بوده است، چقدر نیاز داشته تا درکش کنم و مرحمی باشم برایش؛ خدا می داند هرچه در توان داشتم گذاشتم تا بتوانم اندکی از چیزهایی که آزارش می داد بکاهم و بتوانم با او به مدلی که دوست دارد بازی کنم. شاید غرور بود که چشم هایم را کور کرده بود و ذهنم را خاموش.. .
او اعتقاد داشت اگر در رابطه خودت آن کسی باشی که کنار می کشد و می رود، دردش خیلی کمتر می شود و بعد ها این باورش تحقیر ها و بحث های مداوم و زخم زبان هایش را برایم توجیه می کرد.
همیشه خدا هر موقع بحثمان می شد اولین مکانیزم دفاعی اش بی توجهی بود. گویا مرا نمی بیند. این روزها هم طبق عادت وجود مرا پشکلی هم به حساب نمی آورد. باز دلیلش را نمی فهمم. اینکه به او گفته بودم حداقل تا آخر امسال همه چی تمام شده است و چیزی بین من و او مثل قبل نمی شود غرورش را جریحه دار کرده بود؟
اشک هایم باز در گوشم از بی خوابی ها و عربده ها و لحظات بی او بودن نجوا می کنند که قرار است بعد از او باز هم تنها شوم، دیگر کسی را پیدا نخواهم کرد که با او در خیالم سفر کنم و حاضر باشم هر کاری کنم تا بتوانم لحظه ای توجهش را جلب کنم.
طفلکی ها کجا خبر از عشق و کارش داشتند؟ نمی دانستند همان اندازه که زیبایی ها و کمالات را در خود جای داده است، نبودش هم قرار است نابودت کند!
هر دومان میگذاریم بگذرد. اجازه می دهیم روز به روز بیشتر کنکور ما را در خودش فرو ببرد و دغدغه هایی که وجودشان به اصطلاح تاثیر مثبتی در سرنوشتمان ندارند، کمرنگ شوند..