روانشناسی مثبت شاخهای جدید در علم روانشناسی است که به صورت رسمی در سال ۲۰۰۰ توسط پروفسور مارتین سلیگمن، رئیس وقت انجمن روانشناسی آمریکا بنیانگذاری شد. اگرچه پژوهشهای مربوط به روانشناسی مثبت از دهههای قبل آغاز شده بود اما در سال ۲۰۰۰ انجمن روانشناسی آمریکا یک شماره از مجله امریکن سایکولوژیست را به روانشناسی مثبتگرا اختصاص داد که به «شماره هزاره» معروف شد و به این ترتیب روانشناسی مثبتگرا رسماً معرفی شد.
گیبل و هیدت روانشناسی مثبتگرا را به این صورت تعریف میکنند: مطالعه علمی شرایط و فرایندهایی که در شکوفایی و کارکرد بهینه افراد، گروهها و نهادها شرکت دارند. داینر روانشناسی مثبتگرا را علم مطالعه شکوفایی انسان میداند. شلدون و کینگ نیز در سال 2001 تعریفی از روانشناسی مثبتگرا ارائه دادند. از نظر آنها روانشناسی مثبتگرا چیزی بیشتر از مطالعه علمی تواناییها و فضیلتهای یک انسان معمولی نیست. سلیگمن و همکارانش نیز یک تعریف نسبتاً پذیرفته شده از روانشناسی مثبتگرا ارائه دادهاند. از نظر آنها، روانشناسی مثبتگرا مطالعه علمی تجربیات مثبت، صفات فردی مثبت و نهادهایی است که رشد این تجربیات و صفات را تسهیل میکنند. در نهایت ذکر این نکته ضروری است که لینلی و همکاران با جمعبندی تمام تعاریف موجود، روانشناسی مثبتگرا را بهصورت مطالعه علمی کارکرد بهینه انسان، تعریف کردهاند.
مباحث مربوط به شادکامی و هیجانهای مثبت از زمانهای دور مطرح بودهاند، اما روانشناسی مثبتگرا بهعنوان یک شاخه مستقل از روانشناسی تاریخچه کوتاهی دارد. قبل از جنگ جهانی دوم روانشناسی آمریکا سه هدف عمده را دنبال میکرد: درمان بیماریهای روانی، کمک به مردم برای داشتن یک زندگی مثمر ثمر و ارضاء کننده، و در نهایت کشف کردن و پرورش دادن استعدادهای برتر. این تمرکز اولیه بر روی روانشناسی مثبتگرا در کارهای افرادی چون مطالعات ترمن بر روی نبوغ و شادکامی زناشویی، نوشتههای واتسون درباره فرزند پروری مؤثر، و کارهای یونگ بر روی جستجو معنا در زندگی دیده میشود. اما درست پس از جنگ جهانی دوم دو رویداد که هر دو اقتصادی بودند، چهره روانشناسی را تغییر داد. در سال ۱۹۴۶ اداره امور کهنه سربازان تشکیل شد و هزاران روانشناس دریافتند که میتوانند با درمان بیماریهای روانی، برای خود زندگی دست و پا کنند. در سال ۱۹۴۷ نیز موسسه ملی سلامت روان (که بهرغم اهدافش، همیشه بر پایه مدل بیماری بوده است و بهتر است که به موسسه ملی بیماری روانی تغییر نام دهد) پدید آمد و افراد دانشگاهی دریافتند که اگر بر روی آسیبشناسی پژوهش کنند، میتوانند بودجه پژوهشی دریافت کنند.
بنابراین روانشناسی آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم هدف اصلیاش را بر ارزیابی، شناخت و درمان بیماری روانی قرار داد و در این حوزه پیشرفتهای قابل تحسینی حاصل شد. اکنون مفاهیم مبهمی مانند افسردگی، اسکیزوفرنی و خشم با دقت قابل ملاحظهای قابل اندازهگیری شدهاند. همچنین درمانهای معتبری برای حدود چهارده بیماری روانی وجود دارد. علاوه براینها، پژوهشهای زیاد در زمینه آسیبشناسی روانی باعث به وجود آمدن شیوههایی برای طبقهبندی اختلالات روانی شده است و این شیوهها به روانشناسان بالینی اجازه میدهند که با صحت قابل قبولی به کار تشخیص بپردازند و با پایایی بیشتری علائم را ارزیابی کنند.
در دهه آخر قرن بیستم روانشناسان به موضوع پیشگیری علاقه بیش از پیش نشان دادند. جامعه روانشناسی دریافت که آنچه روانشناسان در طول ۵۰ سال اخیر در چارچوب مدل بیماری یاد گرفتهاند نمیتواند به پیشگیری در حوزه روانشناسی کمک کند. همچنین روانشناسان دریافتند که درباره اینکه چگونه زندگی افراد بدون کژکاری روانی را بهبود بخشند چیز بسیار کمی میدانند. از سوی دیگر آنها نمیدانستند که چه چیزی یک فرد را خوشبین، مهربان، بخشنده، خشنود، درگیر، هدفمند و با استعداد میکند . بنابراین وقتی مارتین سلیگمن در سال ۱۹۹۸ به ریاست انجمن روانشناسی آمریکا رسید همه چیز مهیای معرفی روانشناسی مثبتگرا بهعنوان یک شاخه جدید و رسمی در روانشناسی بود.
سلیگمن و میهالی عقیده دارند که روانشناسی مثبت گرا به دنبال بهبود کیفیت زندگی افراد و پیشگیری از آسیبهای روانی ناشی از زندگی بی ثمر و بی معنا است. بنابراین در کل میتوان گفت که هدف روانشناسی مثبتگرا ایجاد تسهیل در تغییر تمرکز روانشناسی از اشتغال صرف با ترمیم بدترین چیزها در زندگی، به سمت به وجود آوردن کیفیتهای مثبت است. هدف روانشناسی مثبتگرا گسترش دادن تمرکز روانشناسی به فراتر از رنج کشیدن و تسکین مستقیم آن است. روانشناسی مثبتگرا به دنبال تواناییهای سالم، جاه طلبیها، تجربیات زندگی مثبت و تواناییهای منش افراد و اینکه چگونه آنها بهعنوان سپری در مقابل اختلال عمل میکنند، است.
البته باید به این نکته نیز توجه کرد که روانشناسی مثبتگرا نمیخواهد رنج، ناخشنودی یا جنبههای منفی زندگی را انکار کند. متخصصان روانشناسی مثبتگرا وجود رنج انسانی، خودخواهی، سیستم خانوادگی کژکار، و نهادهای غیر مؤثر را قبول دارند. اما هدف روانشناسی مثبتگرا این است که روی دیگر سکه را مطالعه کند (راهی که از طریق آن افراد احساس شادی میکنند، نوع دوستی نشان میدهند و یک خانواده یا نهاد سالم میسازند) که از طریق آن به طیف کامل تجربه انسانی بپردازد.
شناخت و پرورش مهارتها، سلامت فکری و روانی، پرورش معنا در زندگی، ایجاد روابط مثبت در خانواده و کسب شادی حقیقی را میتوان از جمله مهمترین اهداف روانشناسی مثبت دانست، اما شاید اساس و بنیان اصلی این رشته بر مفهوم «زندگی در زمان حال» استوار است. در دنیایی که روانشناسی مثبت ترسیم میکند، مردم در زمان حال زندگی میکنند که این به معنای بی توجهی به گذشته و بیتفاوتی نسبت به آینده نیست بلکه به معنای عدم وابستگی به اتفاقات قبلی و عدم دلمشغولی و ترس از اتفاقات بعدی است که موجبات از بین رفتن سلامت و شادابی در زندگی را فراهم میکند.
اشاره به مثبت اندیشی و نگرش مثبت در منابع و کتاب های بسیاری مشاهده می شود که کارنگی ها و ناپلئون هیل به نوعی از سردمداران این حوزه بودند. کتاب هایی مانند بیاندیشید و ثروتمند شوید و کتاب معروف راز هم به همین موضوع اشاره دارد ولی آیا مثبت اندیشی و تصویرسازی ذهنی مثبت همان روانشناسی مثبت است؟
شاید بتوان در مواردی آنها را مشابه دانست اما مثبت اندیشی بیشتر بر روایات و حکایات افراد کفایت میکند و هیچ گزاره ی علمی و اطلاعات مستندی برای اثبات آن موجود نیست در حالی که روانشناسی مثبت یک شاخه از علم روانشناسی است که بر روش های علمی تاکید دارد وقابل اثبات میباشد.
منبع: ویکی پدیا