ویرگول
ورودثبت نام
علی می‌نویسد
علی می‌نویسد
علی می‌نویسد
علی می‌نویسد
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

لودِرانه‌های یک رانندهٔ چپ‌گرا

لودر
لودر

من به‌اجبار گواهینامۀ رانندگی گرفتم. خودم نمی‌خواستم. خانواده‌ام گفتند باید بگیری. استحقاقش را هم نداشتم. افسر ممتحن پرسید: "کی داوطلب میشه اول بِرونه؟" و من که می‌خواستم زودتر برگردم پای پلی‌استیشنم دست بلند کردم. آن بنده خدا هم از اعتمادبه‌نفس نداشته‌ام خوشش آمد و با یک پارک ساده گفت "قبول." بعد برگشتم خانه و مشغول بازی شدم تا پرسیدند: "رفتی؟ قبول شدی؟" و من برخلاف پنج دفعۀ قبل گفتم "آره."

من کلاً آدم ماشین‌بازی نیستم؛ یعنی حتی از رانندگی خوشم نمی‌آید. میان بنز و ب‌ام‌و و مازراتی و بوگاتی فقط از لودر خوشم می‌آید. ظاهر گولاخ و هیکل عضلانی‌اش واقعاً وسوسه‌انگیز است. دوست دارم آن فرمان بزرگ را بپیچانم، آن اگزوز باشکوه را بغرانم و آن بازوی تنومند را بالا و پایین کنم. ماشین شاسی‌بلند برای این خوب است که با بیل مکانیکی بکوبی توی سرش و ماشین شاسی‌کوتاه برای اینکه دندانه‌ها را بیندازی چفت پنجره‌اش و بلندش کنی به هوا. امیدوارم روزی گِیمی پیدا کنم که این امکانات را ارائه دهد.

اولین تجربۀ رانندگی‌ام در یک گورستان بود. ده دوازده سالم بود. نشسته بودم داخل یک پراید نوک‌مدادی و آن‌قدر حوصله‌ام سر رفته بود که  بفهمی‌نفهمی برای فک‌وفامیلِ در حال گریه و زاری‌ام شکلک درمی‌آوردم. ول نمی‌کردند؛ همه‌اش اشک و آه و بغل کردن هم. سوئیچ در جایش بود. می‌دانستم باید دنده را ببرم وسط و قدری تکان دهم تا مطمئن شوم خلاص شده. می‌دانستم حالا می‌شود استارت زد، گاز داد، کلاچ گرفت، دنده را جا کرد. می‌دانستم اگر کلاچ را آرام‌آرام رها کنم ماشین راه می‌افتد و بازی آغاز می‌شود. تنها مشکلم این بود که وقتی ماشین راه افتاد هول کردم و عوض ترمز، پایم را روی گاز فشار دادم و فرمان را پیچاندم. البته خوشبختانه آدم یا ماشین دیگری در مسیر نبود. اما مطمئنم روح متوفی از اینکه می‌دید تایرهای پراید در یک قبر خالی افتاده چندان شاد نبود. یادم می‌آید دیگر کسی گریه نمی‌کرد و همین خوشحال کننده بود.

بعد از تنبیه آن روز دیگر دست به فرمان نزدم. اما سال‌ها بعد همان کسانی که تنبیهم کرده بودند مجبورم کردند برای گواهینامه اقدام کنم. هنوز مهر گواهینامه‌ام خشک نشده بود که فرصتی پیش آمد تا با رانندگی‌ام به یک نفر دیگر کمک کنم. رفیقی داشتم که اصرار داشت اثبات کند بزرگ شده و در این راه به هیچ‌چیز خوردنی یا کشیدنی نه نمی‌گفت. یک روز تلفن کرد و گفت: "شنیدم گواهینامه گرفتی گِناس!" و از آنجا که امیدی به شیرینی گرفتن نداشت مصمم بود "معرفت" به خرج دهد و من را با خودش به یک مهمانی ببرد. گفت در یک باغ است، خودم می‌آیم دنبالت. آمد، با ٢٠۶ سفیدش، رفتیم. در مهمانی نتوانست به یک پیشنهاد نه بگوید و در نهایت چاره‌ای نداشتیم مگر اینکه در راه برگشت خودم پشت رُل بنشینم. فقط اینکه من…

من وقتی راه می‌روم یک مشکل کوچک دارم؛ همیشه کمی به چپ متمایلم. یعنی اگر با کسی راه بروم و او سمت چپم باشد آن‌قدر از من تنه می‌خورد که خودش بی‌خیال می‌شود و می‌رود سمت راست. آن شب فهمیدم همین مشکل را در رانندگی هم دارم. رفیق نیمه‌هوشیارم مجبور بود فرمان را تا حد ممکن کنترل کند که زیاد چپ نشویم. اگر چنین نمی‌کرد احتمالاً گاردریل را پاره و ماشین‌های آن طرف آزادراه را له می‌کردم و یک دایره به بزرگی زمین می‌زدم. مشکل اصلی این بود که برای حرکت در لاینِ سرعت زیاد از حد کُند بودیم و صف طویلی از ماشین‌های عصبانی و بوق‌بوقی پشت سرمان حرکت می‌کردند. هر بار یکی از ماشین‌ها موفق می‌شد از سمت راست سبقت بگیرد چیزی بارمان می‌کرد یا با انگشت‌هایش یک ایموجی حواله می‌داد. مشکل دیگر این بود که مادر رفیقم نگران شده بود و هر پنج دقیقه یک‌بار تماس می‌گرفت که بپرسد: "هنوز این توله‌سگ از دستشویی نیومده؟" و رفیقم مجبور بود هر بار گوشی را جلوی دهانم بگیرد؛ چون اولاً صدای خودش تابلو بود و ثانیاً من دوست نداشتم یک‌دستی رانندگی کنم، تمرکزم به هم می‌خورد. تمرکز شکننده و چپ‌گرایی من، خشم مادرانه، صدای تابلو و حالت تهوع شرایط سختی برای رفیقم رقم زده بودند. دست چپش روی فرمان و پیشانی‌اش روی داشبورد بود و چاره‌ای نداشت مگر اینکه برای رساندن گوشی به گوش من، دست راستش را از پشت گردنش رد کند. فکر می‌کنم در این فرایند بارها رگ‌به‌رگ شد اما به‌خاطر چیزی که در خونش بود نفهمید. وقتی رسیدیم کاملاً چِت زده بود و مدام می‌پرسید: "داداش چقد تقدیم کنم؟"

شبِ سخت و تجربه‌آموزی بود اما حالا که فکرش را می‌کنم از خودم و رانندگی‌ام راضی‌ام؛ هم به یک انسان و مادرش کمک کردم و هم فهمیدم در مدیریت بحران بااستعداد هستم و اعتماد به نفسم تقویت شد.

دنده عقب با اتو ابزار
۱۷
۲
علی می‌نویسد
علی می‌نویسد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید