این روزها به دلیل فوت شدن چندین نفر از فامیل و آشنایان دور و نزدیک،بیش از هر زمان دیگری گذرم به مجالس ختم و ترحیم افتاده است.
از قدیم الایام مراسم یادبود متوفی،فرصت مناسبی برای تجدید دیدار فامیل و دوستان بوده است.
در این مجالس هم که من حضور داشتم به عینه می دیدم که چطور بزرگترها و افراد قدیمیتر فامیل،علاوه بر اینکه از دیدن جوانان و نسل جدید خوشحال و خرسند میشوند ولی علاوه بر آن گلایه خودشان را هم بیان می کردند.
مثلا تحت جملات:«چرا به ما سر نمیزنی؟دیگر خبری از ما نمیگیری!انگار نه انگار که همچین فامیلی داری!پارسال دوست،امسال آشنا!»
طبیعتاً نسل های قدیمیتر به خاطر سبک زندگی که در قدیم الایام داشتند،بیشتر اهل رفت و آمد و دید و بازدید بودند.
اما نسل جدید نه به خاطر اینکه اقوام و فامیلهایش را دوست ندارد،بلکه به خاطر شرایط سخت و دشوار زندگی که فرصت و زمان کافی برای صله رحم و سر زدن به دوست و آشنا را نمیگذارد،زیاد این کار را انجام نمی دهند.
شرایط کاری افراد در شهرهای بزرگ به صورتی شده است که فقط اگر یک روز بخواهند کاری خارج از برنامهشان انجام دهند،بیشتر برنامههای آن روزشان به هم ریخته و از آنها جا میمانند.
خوب همه هم این امکان را ندارند که برنامه کارییشان دست خودشان بوده و وقت و زمان آزادی برای سر زدن به اقوام و فامیل پیدا بکنند.
من خاطرم هست که دایی بزرگ بنده سالها به صورت منظم هفته ای یک بار به منزل خواهر و برادرهایشان سر میزدند و احوالشان را میپرسیدند.
حتی ماهی یک بار هم به منزل اقوام کمی دورتر میرفتند و به اصطلاح خودشان صله رحم به جا میآوردند. یادم هست که ما همیشه از دیدن و سر زدن ایشان و اینکه جویای احوالمان هستند؛حس خوبی داشتیم و هنوز هم از این رفتار ایشان به نیکی یاد میکنیم.
اما خود من به شخصه با همه ارادتی که به ایشان دارم و سعی می کنم پیرو رفتارهای خوب ایشان باشم،این امکان زمانی را ندارم که بخواهم چنین کاری را انجام دهم.
امروز وقتی داشتم از مراسم ترحیم یکی از اقوام برمیگشتم پیغامی از آرش پسر داییم دریافت کردم.
آرش چند سالی از من کوچکتر است. در دوران کودکی ما همبازی یکدیگر بودیم،اما در دوران بزرگسالی به خاطر شرایط کاری و زندگی مختلف هر دویمان،متاسفانه کمتر با هم در ارتباط هستیم.
پیغام ایشان را باز کردم،عکسی بود از مادر من به همراه مادر ایشان.همان لحظه به ذهنم رسید به بهانه دریافت این عکس از او با ایشان تماس بگیرم و احوالش را پرسیده و گپ و گفتی انجام دهم.
وقتی به آرش تلفن زدم گوشی را برنداشت،ظاهرا در جایی بود که امکان صحبت کردن نداشت،اما بعد از چندی خودش با من تماس گرفت و کلی با هم خوش و بش کردیم.
ایشان به من توضیح داد که این عکس را چند سال پیش و در چنین روزی با گوشی موبایلش گرفته بوده است و امروز گوگل آن عکس را به او یادآوری کرده است.
آرش هم تصمیم گرفته است که این عکس را برای من بفرستد تا از دیدن عکس آن لحظه شاد مادرم در کنار مادر ایشان حس خوبی پیدا کنم. واقعاً هم کار ایشان موثر واقع شد.
یادم میآید که عموی بزرگم که در شهر مشهد زندگی میکرد،با آنکه خودش به دلایلی روزه نمیگرفت،اما سحرهای ماه رمضان به افراد فامیل تلفن میکرد و نیم ساعتی حال و احوالشان را میپرسید!
این رفتار ایشان هم همیشه نقل فامیل بود،خصوصاً برای بعضیها که عادت داشتند بدون سحری روزه بگیرند و سحرها بیدار نمیشدند، اینکه عمو جان تلفن میزد و به بهانه احوالپرسی از خواب ناز بیدارشان میکرد،خاطره ای ماندگار شده بود.
پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب است من هم از جمع مسائل پیش آمده درسی بگیرم و با خودم قراری بگذارم که از فردا بی بهانه و فقط صرفاً جهت احوالپرسی هر روز به یک نفر از عزیزان و دوستان و آشنایانی که شماره تلفنشان را دارم،زنگی بزنم و با این کار این سنت و رفتار حسنه را به نوعی زنده نگه داشته و از طرفی یاد و خاطرهای از خودم در ذهنها باقی بگذارم.
پس اگر احتمالاً با تلفن شما مخاطب عزیز تماس گرفتم،لطفاً تماس تلفنی من را جواب بدهید،چون فقط می خواهم بیبهانه یادتان کرده و احوالتان را بپرسم!
در پایان از شما صمیمانه تشکر می کنم که نوشتار من را مطالعه کردید و مشتاقانه امیدوارم که شما همچنان پیگیر مطالب دیگر من نیز باشید.
دوستدار شما
علی میرکمالی
سه شنبه
بیست و پنجم مهرماه یکهزار و چهارصد و دو
1402/7/25
باکمال احترام از شما دعوت می کنم؛«اولویت ثابت یا اولویت های متغیر؟»که من به تازگی در سایت ویرگول منتشر کردم را نیز بخوانید،بدانید و به کاربرید:
اگر مایل به دیدن مطالب کاملتر و ویدئو های بیشتر در زمینه یادگیری مهارت هستید،به شما پیشنهاد می کنم که به کانال تلگرام من به آدرس زیر بپیوندید: