
بین بهار و تابستون بود؛ همون وقتی که هوا هنوز مهربونه و آفتاب میتابه ولی نمیسوزونه. توی جاده قدیم بودیم، همون یکلاین رفت و یکلاین برگشتِ باریک که از بس رفته بودیمش، مسیرش رو حفظ بودیم. مقصد: روستا. بابا پشت فرمون پراید سفیدش نشسته بود؛ یه پراید تمیز که بوی ترکیبیِ روکش وینیل و یه ذره بنزینِ مونده میداد، با ردِ کمرنگی از ادکلن عیدهای بابا. من نه سالم بود، صندلی عقب کنار پنجره. دو تا قلوی سهسالهمون هم کنارش، یکی خمیازه، یکی قهرِ بیدلیل. پسرعمه بزرگه هم همراهمون بود؛ از من خیلی بزرگ تر بود و جلو نشسته بود. کنار جاده، مزرعههای کلزا مثل فرش زرد تا هر جا که چشم کار میکرد پهن بود. پنجره رو نیمه باز کرده بودم که بوی خاک و گیاه بیاد تو. بابا از اونایی بود که موقع رانندگی زیر لب یه چیزی میخوند، خودش خبر نداشت؛ انگار داشت با جاده حرف میزد. جاده قدیم با همه دستاندازهاش برای ما یه عادت بود؛ میرفتیم روستا و انگار برمیگشتیم عقب، به خاطرات.
همهچیز رو روال پیش میرفت تا «اون» سبز شد. یه سگ مشکی، دورتر از ما، وسط خط. نه لاغرِ مردنی، نه تپل؛ یه چیزی بین این دوتا. پوزۀ کشیده، گوشهایی که باد کجشون کرده بود. بابا خیلی غریزی فرمان رو یه ذره به راست گرفت که از کنارش رد بشه. سگ هم همونور رفت. بابا نرم برگشت چپ؛ سگ دوباره همون سمت. انگار یه قانون نانوشته گذاشته بودیم: هر جا ما، همونجا اون. هوا توی ماشین یهدفعه سنگین شد. بابا ترمز رو آروم گرفت. صدای «قِلپقِلپ» بطری آبِ توی جیب در بلند شد. پسرعمه دستیگیره بالای شیشه رو گرفت. من نفسم رو حبس کردم و تو همون چند ثانیه کوتاه، زودتر از سنم چندتا چیز یاد گرفتم: اینکه جاده همیشه مثل تو تصمیم نمیگیره؛ مهربونی با حیوان وسط جاده فقط دل نیست، حواس و حساب هم میخواد؛ و اینکه بعضی تصادفها اول تو ذهن رخ میده، بعد تو واقعیت.
سرعتمون میاومد پایین. سگ مردد بود، ولی دوباره اومد سمت ما. خیلی نزدیک شده بودیم. بابا گفت: «آروم… آروم…» نه به ما، به خودش و ماشین و جاده و همون سگ. بعد اون صدا اومد؛ صدایی که هنوز یادش میافتم دلم خالی میشه. اول یه «تَق» کوتاه و فلزی، برخورد سپر با چیزی نرم اما محکم. بعد «خِششش» کشیدهی پلاستیک. و پشتبندش «هیس» تیزِ بخار که از زیر کاپوت زد بیرون. انگار ماشین یه نفس طولانی رو که سالها نگه داشته بود، ناگهانی پس داد. همه خشکمون زد. برگردوندم و از شیشه عقب نگاه کردم؛ سگ یه لحظه لق خورد، ولی زود خودش رو جمع کرد. پنجههاش رو محکم گذاشت روی آسفالت، یه تکون به بدنش داد و—باورم نمیشد—راه افتاد. نه ناله، نه افتادن. چند قدم تند رفت و زد کنار، تو حاشیه جاده گم شد. مثل لکه سیاهی که باد از روی پرده زرد کلزا پاکش کنه.
اما برای ما تازه شروع شده بود. بابا همزمان که ترمز نگه داشته بود، زد کنار. کاپوت رو از داخل کشید. از درز جلو یه بخار سفید غلیظ زد بیرون. بوی تند ضدیخ پیچید تو هوا؛ همون بوی شیرین و زنندهای که میزنه تو دماغ. پسرعمه گفت: «وایسا، وایسا…» و همه با احتیاط پیاده شدیم. دوقلوها توپِ توی گلویشون گیر کرده بود؛ یکی لب پایینش رو میجوید، اون یکی با دو دست چسبیده بود به کمر مامان.
بابا رفت جلو، کاپوت رو بلند کرد. بخار مثل یه پرده سفید بالا رفت. پشتش صحنه خرابکاری معلوم شد: سپر شکسته بود، لبههاش مثل دندون پریده بیرون زده. بالای سپر، دریچه هوای جلو ترک برداشته بود. رادیاتور از سمت اتصال لولهها ترکیده و مایع سبز روشن دونهدونه میچکید، لکههای براق میساخت روی آسفالت. خودِ درِ کاپوت یه قوس بدترکیب برداشته بود، انگار از داخل یه مشت بهش خورده. سمت فن موتور، یکی از پرهها شکسته و لبش له شده بود. شیشه جلو هم یه ترک ریز داشت—نه اونقدر که دل و رودهات بریزه، ولی معلوم بود ضربه جدی بوده.
بابا خواست جو رو سبک کنه: «به کامیون میزدیم کمتر آسیب میدید!» لبخندش تا نصفه راه بیشتر نیومد. من نمیدونستم واقعاً اگه کامیون میبود چی میشد، اما حرفش نشست گوشه ذهن نهسالهم: بعضی وقتها چیزهای کوچیک ضربههای بزرگ میزنن؛ از سر بیپناهی، نه بدجنسی. بادِ مزرعههای کلزا بخار رو کنار میزد. صدای حشرهها یکهو بلند شد؛ همون وزوز همیشگیِ بیرون شهر. ما لب جاده بودیم و ماشینها رد میشدن؛ رانندهها نگاهِ سریعی میانداختن که بفهمن چی شده و بعد میرفتن دنبال زندگیشون. پسرعمه با انگشت لبه شکسته سپر رو تکون داد: «این دیگه درستشدنی نیست ها.» بابا با خونسردیِ کسی که میدونه خانواده نگاهش میکنن گفت: «همهچیز درست میشه. فقط زخم تازه رو نبین. این ماشین هزار تا خط و خش قدیمیتر داره، وایستاده.»
اگه تنها بودیم، بابا احتمالاً همونجا دل به آچار میداد. ولی الان مهمتر این بود که دوقلوها آروم بشن و ببینیم میشه راه رو ادامه داد یا نه. موبایل بابا آنتن نمیداد—جاده قدیم همینطوریه. یه بطری آب بزرگ داشتیم؛ بابا عجله نکرد که آبِ سرد بریزه روی رادیاتور داغ. صبر کرد بخار بخوابه، دور و بر رو تمیز کرد که بفهمه نشتی دقیقاً کجاست. توی ذهن من سؤال پشت سؤال میاومد: نکنه سگ زیر ماشین گیر کرده؟ اگه برگرده چی؟ اگه چرخ چیزیش شکسته؟ ولی جوابها آروم بودن، مثل نسیمی که از توی گندمزار رد میشه. سگ رفته بود؛ ما موندیم و انتخابهامون. چند دقیقه بعد تصمیم گرفتیم: برگردیم شهر. روستا سر جاش بود؛ ماشین اما با این حالش همراه مطمئنی برای ادامه مسیر نبود. بابا یه آه کوتاه کشید و کاپوت رو—با همون قوس—پایین آورد. سوار شدیم. سوئیچ رو که چرخوند، موتور با کمی تقلا روشن شد. صدای فن دیگه مرتب نبود. بدون حرف اضافه، آهسته راه افتادیم سمت شهر و بابا هر چند صد متر یه نگاه کوتاه به آمپر دما میانداخت. دوقلوها چسبیده بودن به مامان. من هم پشت شیشه به ردِ جاده نگاه میکردم و معلوم نبود به چی فکر میکنم؛ شاید به همون سگ که مثل فیلمها حتی یه بار هم برنگشت نگاهمون کنه—فقط رفت.
به شهر که رسیدیم، باقی روز به تعمیرکار گذشت. مکانیک محله کاپوت رو که زد بالا، یه سوت کشید: «چی کارش کردی؟ با قطار مسابقه گذاشتی؟» بابا خندید: «نه، با سگ.» مکانیک یههو جدی شد: «خوبه که سالمه.» بعد رفت سراغ کارش. من دم در وایسادم؛ بوی روغن، صدای پیچگوشتی، و شرشر آبی که میریخت توی رادیاتور تازه—همهش رو عین ضبطصوت تو ذهنم گرفتم. بعدها هر وقت همچین صدا و بویی میاومد، یهراست پرت میشدم وسط همون روز زرد کلزا. خیلی بعدتر فهمیدم چرا اون برخورد اینقدر تو ذهنم بزرگ شد. نه به خاطر پول تعمیر و دردسرش. به خاطر این بود که بابا تا لحظه آخر هر کاری از دستش برمیاومد کرد که به اون سگ نخوره. سرعت رو آورد پایین، فرمان رو نرم گرفت، عجله نکرد. از اون غرورهای «فقط خودم مهمم» خبری نبود. نتیجهاش؟ حیوان بیزبان راهش رو گرفت و رفت، ماشین ما زخمی شد. ولی تو ذهنِ من همونجا یه چیزی کاشته شد: اینکه همهچیز رو با حساب «کمترین هزینه» نمیشه سنجید. بعضی انتخابها خرج دارن، اما تهش سودش میمونه توی روح آدم. الان که فکرش رو میکنم، تصویرها هنوز زندهن: زردی کلزا تو باد، رگه سفید بخار از زیر کاپوت، سایه سیاه سگی که هی کوچیکتر میشه و گم. وسط همه اینها، دست بابا روی فرمون—محکم ولی مهربون—که یادم داد جاده فقط مقصد نیست؛ یه عالمه تصمیم کوچیکه که هر بار میتونه چیزی رو نجات بده: یه گنجشک، یه عابر، خودت، یا حتی چیزی بیاسم مثل وجدان. اون روز به کامیون نزدیم؛ به سگ خوردیم و ماشینمون بیشتر آسیب دید. شاید اگه کامیون بود، کمتر میشد—نمیدونم. اما میدونم اگه بهجای اینکه تلاش کنیم به حیوان نخوریم، فقط به سالم موندن سپر و فن فکر میکردیم، یه چیزی توی ما بدتر میشکست؛ چیزی که هیچ مکانیکی واسهش قطعه نداره. راستش هنوز هم هر وقت جاده خلوت میشه و آینهها راه دور رو نشون میدن، یاد همون سگ میافتم؛ لحظهای که یه جاندار سیاه و یه پراید سفید، وسط یه خط باریک به هم رسیدن و بیاینکه بدونن، مسیر همدیگه رو یه ذره عوض کردن.
ما آن روز به روستا نرسیدیم؛ اما به چیزی رسیدیم که از هر مقصدی نزدیکتر بود: اینکه مهربانی، حتی اگر رادیاتور را ترک بدهد، حرارتِ دل را تنظیم میکند. و شاید به همین دلیل است که هنوز وقتی باد، بوی کلزا را میآورد، من ناخودآگاه دستم را جلوی صورتم میگیرم، مثل کسی که میخواهد از بخارِ رادیاتور چشمهایش را محافظت کند، اما در واقع دارد از خاطرهای مراقبت میکند که میداند حیف است گم شود.