
در این پست، ما به معرفی کتاب رضایت نوشتۀ ونسا اسپرینگورا می پردازیم. همان طور که در قسمت های قبلی اشاره شد، کتاب رضایت، در سال 2020 عنوان پرفروش ترین کتاب سال فرانسه را به خود اختصاص داد. در این کتاب، ونسا اسپرینگورا، در مورد رابطه اش با نویسندۀ مشهور گابریل مزنف می نویسد. آن طور که ونسا در کتابش می نویسد یک روز یکی از همکلاسی های دبیرستانی اش روی برگۀ کاغذی که به دستش می دهد نوشته بود « به تو خیانت شده » . ونسا چند روز بعد از این نامۀ همکلاسیش، گابریل مزنف را همراه با یک دختر دبیرستانی داخل یک کافه می بیند. در نتیجه، ناراحت و مضطرب شده و حتی کارش به بیمارستان می کشد. پزشکان، ناراحتی او را التهاب تب روماتیسمی تشخیص می دهند. البته این تشخیص پزشکان بیشتر جسمی بوده و نه ناراحتی روحی روانی. از آن به بعد، روابط ونسا و گابریل، شکر آب می شود. یک روز که ونسا خانۀ گابریل مزنف تنهاست، کتابی که متزنف او را از خوندنش منع کرده، برمی دارد و می خواند. در واقع، از همان ابتدای رابطه شان، متزنف به او گفته بود که نباید آن کتاب را بخواند. با خوندن آن کتاب، ونسا متوجه می شود که سر و کارش با یک آدم هوسران، یک شکارچی دختر بچه ها است که نه فقط از آنها سوء استفادۀ جنسی می کند بلکه رابطه هایش را خوراک و منبع الهام داستان هایش قرار می دهد. بعد از این، ونسا با متزنف در این باره صحبت می کند و متعاقب آن، تصمیم می گیرد از او جدا بشود. ونسا می نویسد که قبل از هر کار دیگری می رود با سوران، فیلسوفی که از دوستان صمیمی متزنف بود صحبت کند و برای او تعریف می کند که متوجه شده مزنف با کودکان و نوجوانان رابطۀ جنسی دارد و از این ارتباطات برای نوشتن کتاب هایش استفاده می کند. ونسا به سوران می گوید که دیگر نمی تواند رابطه اش را با مزنف ادامه بدهد ولی سوران مثل بقیه بزرگسالان می گوید که تو باید خود را برای نویسندۀ بزرگ فدا کنی. تو باید تسلیم هوسبازی هایش بشوی و اکیداً توصیه می کند که رابطه اش را با متزنف قطع نکند.
شبی که ونسا از پیش سوران فیلسوف برمی گردد کاملاً به هم ریخته و سر در گم بوده است. از طرفی ترک تحصیل کرده و از طرف دیگر کانون خانواده را ترک کرده و تقریباً مثل ولگردها زندگی می کرده است. پریشان حال و آشفته، در بدترین شرایط روحی قرار داشته و واقعاً به دنبال یک پناهگاه بوده است. انتظار حمایت و پشتیبانی پدرانه از سوران داشته بود. در آن زمان، سوران یکی از شخصیت های بزرگ و مشهور فلسفی فرانسه بود که در انتشارات گالیمار، از با پرستیژترین انتشارات فرانسه، فعالیت می کرد. 75 سال داشته و متاهل بوده و با همسرش که هنرپیشه بود زندگی می کرد. مزنف عادت داشت به خانۀ آنها رفت و آمد کند و یکی از بهترین دوستان مزنف بود. ونسا انتظار اندک دلداری یا همدردی و یا حداقل شنیده شدن حرف هایش را داشت ولی احساس می کرد که اشتباه بزرگی کرده که به سوران پناه برده است. او مطلقاً هیچ توجه و همدردی بزرگسالان را به مشکلش دریافت نکرد. شاید غم انگیزترین بخش کتاب، همین بخش مراجعۀ ونسا به فیلسوف سوران باشد. کودکی که هیچ گونه کمکی از طرف بزرگسالان برای حلّ مشکلش ندید.
بخش دیگری از کتاب که بسیار تعجب آور و شوکه کننده است جایی است که ونسا تعریف می کند که موقعی که در بیمارستان به دلیل التهاب تب رماتیسمی بستری شده به یکی از پزشکان می گوید که چند ماهی است با مرد بزرگسالی همبستر شده است و چون خیلی از بابت درد ازالۀ بکارت می ترسد، آن مرد با او رابطۀ مقعدی دارد. پزشک به ونسا می گوید که به او کمک خواهد کرد تا برای رابطۀ جنسی واژینال درد نداشته باشد. و آن پزشک با یک عمل جراحی سرپایی، واژن او را چاک مختصری می دهد. اقدام دیوانه وار این پزشک بر روی دختر بچۀ 14 سال بسیار تعجب آور و نفرت انگیز است. اگر در قاموس پزشکی، جنایت پزشکی جا داشته باشد یقیناً این اقدام پزشک، مصداق جنایت پزشکی است.
بعد از تصمیم به جدایی، ونسا دربارۀ تصمیمش با مادرش صحبت می کند. مادرش از او می پرسد که آیا او در تصمیمش جدّی است؟ و بعد ادامه می دهد: بیچاره! تو رو دوست داره.
ونسا اسپرینگورا که آغاز کنندۀ این جدایی بوده، با یکی از دوستاش که از او بزرگتر است، با یک پسر 20 ساله صحبت می کند و این پسر به او کمک می کند تا با این موضوع کنار بیاید. ونسا با او دربارۀ ارتباطش با گابریل مزنف می گوید. دوستش به او می گوید که نمی تواند برای همیشه در این وضعیت بمانی. ونسا تصمیم می گیرد دوستانی هم سن و سال خود پیدا کند. که این کار هم برایش دشوار بوده است. ونسا در کتابش می نویسد که این دوران برایش خیلی سخت گذشته است. دچار افسردگی و اضطراب شده و برای سال ها، همین وضعیت ادامه داشته تا روزی که با یک روانکاو صحبت می کند و روانکاو به او کمک می کند تا بفهمد که قربانی این ماجرا، خود او هست و نه گابریل مزنف. برای این که گابریل مزنف برای سال ها به ونسا القاء می کرده که قربانی ماجراست. زیرا نفهمیده که چرا ونسا او را ترک کرده و همیشه می خواسته از ونسا انتقام بگیرد. ونسا در طول زندگیش، از سوی گابریل مزنف تحت تعقیب بوده است. گابریل مزنف در سال 1993 ، یعنی شش هفت سال بعد از رابطه اش با ونسا، در حالی که ونسا فقط 20 سال داشته در یکی از کتاب هایش به ونسا اسپرینگورا و رابطه عاشقانه اشان اشاره می کند و می نویسد که خیلی زود از ونسا دلزده شده، که البته با توجه به این که گابریل ده ها معشوقۀ نوجوان در کنار خود داشته طبیعی بنظر می رسد. و همچنین می نویسد که ونسا به خاطر حسودیش خیلی او را اذیت کرده است. سال های بعد از جدایی، سال های سختی برای ونسا بود. در 19 سالگی ونسا در یک بیمارستان روانی بستری می شود. ولی موفق می شود از این وضعیت در بیاید. تحصیلات متوسطه اش را تمام کند. به دانشگاه برود و در رشته ادبیات فارغ التحصیل بشود. در ادامه برای تهیه مستندی به مکزیک می رود و خلاصه به زندگی عادی خودش بر می گردد. در مورد گابریل مزنف، بعد از جدایی، تصمیم می گیرد برای فراموش کردن ماجرای عاشقانه اش با ونسا به مانیل فیلیپین برود و با کودکان فیلیپینی خود را تسلی بدهد. در 50 سالگی هنوز هم گابریل مزنف بسیار جوان بوده، خیلی ورزش می کرده و خیلی خیلی معشوقه های کودک در کنارش بودند. او در مجموع 15 جلد از خاطرات خود را تا به امروز منتشر کرده است. .... در سال 1990 یک بار دیگه به برنامۀ برنارد پیوو (آپستروف) دعوت می شود. گابریل مزنف برای گفتگو دربارۀ کتاب اخیرش به نام عشق های تجزیه شدۀ من، به برنامه دعوت شده بود. در این کتاب مزنف دربارۀ روابط جنسی خود با نوجوانان 14، 15 و 16 ساله می نویسد. در این برنامه همه چیز به خوبی پیش می رفت. وقتی برنارد پیوو، مجری برنامه مزنف را به عنوان کلکسیونر کودکان زیر 18 سال معرفی کرد همه شوخی می کردند و می خندیدند. برنارد پیوو از مزنف سئوال کرد: چرا شما متخصص دختران دبیرستانی و کودکان زیر 18 سال هستید و از 20 سال به بعد، ظاهراً دیگر جذابیتی برای شما ندارند؟ مزنف جواب می دهد: عزیزم! این موضوع دو طرفه هست. من هرگز موفقیتی در جذب زنان 20، 25 ، 30 سال و بالاتر نداشتم. یعنی از جلب توجه زنانی که به ثبات در زندگی شان رسیده اند، بر نمی آیم. مثلاً خانم هایی که در این برنامه حضور دارند فکر نمی کنم که عاشقم بشوند.
حال و هوای برنامه، حال و هوای میهمانی های اجتماعی طبقۀ مرفه بی درد را داشت. همه می خندیدند و شاد بودند. یکی از مهمانان برنامه که خانم دنیز بمباردیه کانادایی، نویسنده و روزنامه نگار اهل کبک بود این جوّ شوخی و سرگرمی را همراهی نمی کرد و وقتی نوبت به او رسید که صحبت کند اظهار داشت: آقای مزنف از نظر من آدم حقیر و فرومایه ای است. و در ادامه خانم بمباردیه در حالی که خشمگین بود گفت: فکر می کنم که من از سیارۀ دیگه ای آمده ام. در آمریکای شمالی ما حقوق کودکان را داریم و از حقوقشان دفاع می کنیم. کاری که مزنف انجام می دهد جُرمی هست به نام پدوفیلی که در قانون برایش مجازاتی تعیین شده است. خانم بمباردیه ادامه داد: آقای مزنف برای ما تعریف می کند که با دختر بچه های 14 پانزده ساله از عقب ارتباط جنسی دارد و این دختر بچه ها دیوانه و دلباختۀ او هستند. شما خوب می دانید که یک دختر بچه ممکن است عاشق آدمی بشود که شهرت و اسم و رسمی در محیط ادبی دارد. شما خوب می دانید که یک پیرمرد هم می تواند با یک آبنبات دختر بچه ای را گول بزند. آقای مزنف هم با شهرتش دختر بچه ها را فریب می دهد.
البته خانم دنیز بمباردیه در آن جمع، تنها صدای مخالف و منتقد مزنف بود و مزنف هم کوتاه نمی آمد و از خود دفاع می کرد.
فردای آن شب، یکی از نویسندگان مشهور آن زمان، فیلیپ سولرس، که البته ناشر آثار مزنف هم بود علناً دنیز بمباردیه را یک احمق و خانمی که هرگز ارضاء جنسی نشده نامید. به هر حال، آن برنامه تا حدی موجب شوک جامعه شد ولی باز هم گابریل مزنف، پیروز شد و خیلی هم بابت کارهایش مورد انتقاد قرار نگرفت.
در سال 2006 وقتی که ونسا اسپرینگورا 30 ساله بود در دنیای نشر کتاب وارد شد و فعالیت هاش را شروع کرد. البته ونسا با کار نشر کتاب آشنا بود چون که مادرش و برخی از اقوامش در این زمینه کار می کردند. خودش هم اهل مطالعه و دوستدار کتاب بود. ونسا چندین بار در موقعیت های مختلف گفته که کتاب او را نجات داده است. در هر صورت، دنیای نشر محل مناسبی برایش بود و به این شغل دلبستگی داشت.
ونسا دیگر گابریل مزنف را نمی دید ولی در عوض مزنف خیلی دنبال ونسا بود و می خواست او رو ببیند. البته این هم با شخصیت مزنف در تضاد بود چون که مزنف بارها گفته بود که فقط به دختر بچه ها علاقه دارد. در هر حال، مزنف تا سال 2015 ونسا را تعقیب می کرد. البته شماره تلفنش را نداشت ولی از آن جایی که می دانست ونسا در انتشارات ژولیار کار می کند مرتباً به انتشارات ژولیار زنگ می زد و با مسئول مافوق ونسا اسپرینگورا صحبت می کرد ولی ونسا به هیچ وجه نمی خواست با او صحبت کند.
ونسا اسپرینگورا دربارۀ انگیزه اش برای نوشتن کتابش می گوید که از سال ها قبل می خواسته این کتاب را که ایده اش همیشه در ذهنش بوده را بنویسد ولی جرقه اش برمی گردد به سال 2013 که گابریل مزنف جایزۀ ادبی رونودو در زمینۀ مقالات را دریافت کرد و مراسم دریافت جایزه و تقدیر از مزنف، به او انگیزه می دهد تا روایت خودش را به رشتۀ تحریر در بیاورد. البته پیدا کردن سبک و سیاق نوشتن کتاب برایش خیلی سخت بوده است. در ابتدا می خواسته شرح ماجراهای خود را با عنوان یادداشت های روزانۀ لولیتا بنویسد. می دانیم که لولیتا نام رمانی است دربارۀ رابطۀ عاشقانۀ یک دختر نوجوان و یک پیرمرد. بعد از نوشتن دو سه فصل از کتاب، ونسا تصور می کند سبک مناسبی برای نوشتن سرگذشتش برنگزیده و به همین دلیل،نوشتن کتاب را متوقف می کند. بعد تصمیم می گیرد زبان کتابش را ادبی و فاخر ولی به دور از جنبۀ عاشقانه قرار بدهد. برای ونسا کیفیت و سبک ادبی یادداشت هایش براش اهمیت بیشتری دارد. دیگر این که می خواسته تمام اتفاقات، واقعی و به دور از جنبه های تخیلی رمان باشد. خلاصه این که از سال 2017 شروع به نوشتن می کند. کتاب رضایت ونسا موفقیت قابل توجهی به دست آورد. در فوریه 2020 کتابش در 20000 نسخه منتشر شد که دو روز بعد از انتشار، در سه چهارم کتابفروشی های فرانسه نایاب شد. بر روی سایت های فروش کتاب، درخواست های زیادی برای خرید کتاب بود و مدت های طولانی متقاضیان انتظار می کشیدن تا کتاب به دست شان برسد. در چاپ بعدی با 65000 نسخه هم کتاب به زودی به فروش رفت و نایاب شد. موفقیت کتاب رضایت، پدیده ای عجیب در سال 2020 بود. چون که به هر حال، ونسا اسپرینگورا نویسندۀ معروفی نبود و کتابی هم قبلاً چاپ نکرده بود. اولین کتاب از یک نویسندۀ گمنام و این همه فروش، پدیده ای نادر در دنیای کتاب هست. حتی خود ونسا اسپرینگورا هم از این استقبال متعجب شده و می گوید که اگر این کتاب را زودتر از این، منتشر می کرده چنین موفقیتی نداشته است. چون که پیش از این، کسی به حرف زنان گوش نمی داد ولی جنبش «می تو» Me too منجر به شنیده شدن بیشتر صدای زنان شده و انتشار کتابش بعد از این جنبش، در موفقیت کتابش بسیار تأثیر گذار بوده است. از نظر ونسا، چیزی که تغییر کرده این است که افکار عمومی حالا به حرف زنان گوش می دهد، نه این که زنی پیش از این، حرفی نزده باشد.
بعد از انتشار کتاب، ونسا اسپرینگورا به عنوان مدیر انتشارات ژولیار معرفی شد. البته ونسا اسپرینگورا تجربه و پختگی لازم برای این پست را داشت و مخصوصاً موفقیتش در کتاب رضایت، امتیاز دیگری بود که مدیریت انتشارات ژولیار را مستحقش کرد. چند روز قبل از انتشار کتاب، ونسا اسپرینگورا از نگرانی هایش می گفت. این که ممکن است بعد از انتشار کتابش، پسرش در دبیرستان مورد تمسخر همکلاسی هاش قرار بگیرد.
نتیجه
ظاهراً موفقیت اصلی نویسنده این است که اوّلاً توانسته کتابش را چاپ کند و دیگر این که همانطور که خودش خواسته، کتابش یک اثر ادبی فاخر نزدیک به داستان کودکان شود. دیگر این که اولین کسی که کتابش را قبل از چاپ خوانده، شوهرش، یعنی پدر پسرش بوده که به نوعی ابراز عشق و قدرشناسی از شوهرش بوده و بالاخره این که ونسا کتابی را تالیف کرده که خودش شخصیت اصلی و فعال کتاب بوده و نه مثل دفعات قبل که ونسا شخصیت منفعل کتاب های مزنف بوده است. چون مزنف بارها در کتاب هایش از ونسا اسم برده ولی در آن کتاب ها، ونسا نقش انفعالی دارد. و دست آخر این که مهم تر از همۀ اینها، ونسا توانسته یک جواب ادبی قاطع به گابریل مزنف بدهد. برای ونسا این مورد، از همۀ موارد گفته شده، حیاتی تر است.
سخن پایانی
دوستان عزیز! از شما درخواست می کنم نظرات خود را دربارۀ این کتاب در کامنت ها به اشتراک بگذارید و چنان چه علاقمند به مطالعۀ ترجمۀ کامل کتاب می باشید در کامنت ها اعلام بفرمایید تا خدمت تان ارسال گردد.