ویرگول
ورودثبت نام
Safi.dehkordi
Safi.dehkordi
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

یک داستان فراموش شده

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مردم از شیخی که آوازه زهد و علمش تمام شهرشان را گرفته بود،خواستند که ساعتی آنها را نصیحت کند.شیخ،قبول کرد و به بالای منبر رفت،پس از ثنای خدا و صلوات بر پیغمبرش،سخن خود را این گونه آغاز کرد:روزی کودکی متولد شد.پس از آنکه به سن بلوغ رسید،پدرش او را به مکتب خانه فرستاد تا علوم روز را فرا بگیرد.پس از آنکه جوان شد،به طبیبی حاذق تبدیل شد و از طریق طبابت ثروت کثیری را به دست آورد.بعد از آن با دختر تاجری ازدواج کرد، صاحب چندین فرزند شد،فرزندانش را به خوبی تربیت کرد و پا به عرصه ی پیری گذاشت.در نهایت در گذشت.مردم که مشتاق شنیدن باقی ماجرا بودند همانطور که چشمانشان را به لبهای شیخ دوخته بودند ولی شیخ اعلام کرد که خطبه اش تمام شده است.مردم با تعجب گفتند:همین؟!شیخ دو پله از منبر پایین آمد و گفت:بله همین!مردم پرسیدند:خب چرا این داستان را نقل کردی؟شیخ گفت:چرایش را از خودتان بپرسید!این همان زندگی است که همه شما خواهان رسیدن به آن هستید! اگر واقعاً به نظر شما این داستان جالب نیست،پس چرا همه شما در پی آن هستید؟

این سوال را باید ما همه از خودمان بپرسیم،اینکه آیا ما همان قطره چسبنده ای هستیم که ابتدای زندگی عاجز،میانه آن طمع کار و آخر آن از کار افتاده و بی خاصیت است؟یا آن که ورای این زندگی،عالمی لاهوتی هست یا نه؟به راستی هدف زندگی چیست؟آیا هدف این است که مانند حیواناتی که بر سر قلمرو و جفت با یکدیگر سرشاخ میشوند،وارد دایره رقابتی پایان ناپذیر بشویم،مدام در اضطراب از دست دادن چیز هایی باشیم که با سختی آن ها را به دست آورده ایم و در پایان در کمال ذلت خود را به خاکی بسپاریم که درون مایه ی آن خاک میلیارد ها میلیارد ها انسان دیگر است؟این داستانی است که از یاد ها رفته،در صورتی که مدام باید آن را با خود تکرار کنیم.به راستی،شیخ به بهترین نحو مردم را نصیحت کرد....




ادب دوستی در راه ادیب شدن....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید