صبحی نو و مشغولم به رسیدن
با گام هایی تهی
همچون تپش قلب
و از کنارم آدم ها می گذرند
پر هیاهو
هیچکسی تنها نیست
اما خفگی در هوا موج می زند
سکوت جاریست
لبخند ها مصنوعی
سلام ها بی آغاز
همه در حال فرارند
اما بکجا ؟
سفری مبهم با همسفرانی ناشناس
غریبه های آشنا
در فکری که نمی دانم چیست
و کسی نیز مرا نمی فهمد
واحد هایی تنها
میان انبوهی از یکدیگر
گویی تنهایی مسریست
چشم ها خواب
نفس ها آرام
نگاه ها گیج
او به چه می اندیشد؟
و اینچنین سفرم هر روز تکرار می شود
آدم هایی نزدیک ولی دور
فردا و فرداهایی تکراری
کاش رسیدن هایمان صبر داشت
سکوت را می شکستیم
و همدیگر را می فهمیدیم
تا در این شلوغی دیگر تنها نباشیم