چنان دنیا بر آدم تنگ می شود که انگار درون قوطی کبریت فشرده شده است. به هر طرف چنگ میزنی دیواری سنگی دستهات رو میخراشه! دنیایی که اثباتت سختر از اونی که فکرشو بتونی بکنی! در این دنیا کوچک هر دم به دنبال رهایی هستی ؛ رهایی از این دیوار های سنگی که زندگیت رو احاطه کرده . دیوار های سنگی بی اعتمادی و بی اعتنایی و نفهمیدن ها.
سالها طول کشید تا منی بهتر خلق کنم منی دور از دیگران منی پر از خودم ! غافل از آنکه هر چه پیشتر میومدم دیوار ها بود که بین خودم و دیگران میکشیدم . کم کم یادم رفت با دیگران چگونه باید حتی حرف زد !
این من بودم که راه رفته ام سدی شد برای زندگیم . راه رفته به ظاهر درست بود! درست هم بود اما بعضی چیزا رو کم داشت ؛ یادم رفت که انسان به تنهایی انسان نمیشه؛ انسان با من تنهاست و انسان ناقصه .
حالا موندم چطور باید این دیوار ها رو بشکنم ؟ باید پتکی در اندازه دیواری که ساخته ام پیدا کنم ! اما این پتک رو برداشتن ،توان هرکسی نیست و تنهایی هم محال ! اما همچنان این دیوار بود که میان من و آدما انسوی دیوار فاصله انداخته بود دیگر حرفم براشون ها آشنا نبود!
من باید به زبون اونا حرف میزدم ؛ شروع کردم به یاد گرفتنش ! گاهی حرفم رو فحش میشنیدن گاهی دیوونه م میگفتند، گاهی لبخندی و دیگر هیچ!
من باید پیدا میکردم تو رو تویی که مثل منی حتی اگر زبون هم رو دیر متوجه بشیم ولی بلاخره میشدیم ...
میگم تا بلاخره شندیده شم....