شده تا حالا فکر کنید که یه کارآموز تولید محتوا بعد از هفته اول کارآموزی به چی فکر میکنه؟ تو این مقاله کلماتم میخوان شما رو به دنیایی ببرن که من از داخلش دارم حرف میزنم. دنیای یک کارآموز تولید محتوا میتونه به خیلی چیزا بستگی داشته باشه که قراره بیشتر در موردش صحبت کنیم. بذارید از جایی شروع کنیم که هنوز توی دنیای کارآموزی نبودم. بیکار بودم و میخواستم کارهای مرتبط با علاقهام رو انجام بدم برای همین تازه داشتم به نوشتن و نقاشی کشیدن فکر میکردم، یخوردهام به هنر عکاسی توجه میکردم و البته باید بگم که یخورده هم از هرکدوم تجربه کسب کردم و همه این تفکرات و تجربهها جزو بزرگترین رازهای زندگیم بودن که الان توی این مقاله جا خوش کردن.
میدونید اولین متنی که نوشتم چه زمانی بود؟ سال دوم دبیرستان که تموم شد، شاگرد یه مکانیک شدم. اون زمان یه نوجوان شیطون بودم که هرجایی یه آتیشسوزی راه میانداختم ولی هیچ چیز واسم مثل کتاب خوندن نمیشد. همیشه داخل کوله پشتیام یه کتاب داشتم و با خودم به سرکار میبردم. حین شستن قطعات ماشینها و بستن پیچ چرخها و باد زدن لاستیکها به فکر کتابی بودم که با خودم آورده بودم و اینکه قراره زمان استراحت و ناهار خوردن بشینم کتاب بخونم. چون زمان استراحت زود میگذشت و منم وقت نداشتم دستهای روغنیام رو خوب بشورم، همیشه گوشه صفحات کتابم و قابلمه ناهارم روغنی و سیاه بود.
غذام که تموم میشد کتابم رو باز میکردم ولی هیچی ازش نمیفهمیدم. یادمه یه بار کتاب هستی و نیستی از سارتر رو توی مغازه تموم کردم و به چال تعویض روغن خیره شده بودم که برادر اوستا مکانیکم به شوخی بهم گفت: الان فهمیدی چی هست و چی نیست؟ خیره مونده بودم به چال و هنوز لای کلمات سارتر بودم و اون میرفت و دوباره میاومد میگفت: خب علیرضاجان حالا بگو ببینم اصلا هست چی هست؟ نیست چی هست؟ اون یارو که عکسش رو کتابه به همین چیزا فکر کرده که الان چشاش بر عکس شده، فکر کنم داره چیزایی که نیست رو هست میبینه! بعدش هم با خودش میخندید و از گوشه چشم به من نگاه میکرد که ببینه چه واکنشی نشون میدم. اما من به چال تعویض روغن خیره موندم.
همون دوران بود که یه دفتر گرفتم برای نوشتن چیزایی که به ذهنم میرسید. بیشتر در مورد سوالاتم مینوشتم. مسائلی که توی زندگی باهاشون مواجه بودم رو تو سر کلمات میکوبیدم که یه راه حلی بهم بدن. اون موقع نوشتن واسه من به معنی خالی کردن درونم بود. هیچکسی هم خبر نداشت که بعضی وقتا با دفترم درد و دل میکنم. بعدش روال روزانهام رو توی دفتر به خودم گزارش میدادم و سالی یه بار میخوندم، حس خوبی بهم میداد که از توی کدوم چالهها در اومدم و الان تو کدوم چالهام.
وقتی یه کتاب میخوندم فکر نمیکردم که نویسنده چطوری احساس رو با کلمات منتقل میکنه، بلکه به این فکر میکردم که آیا من هم اون احساس رو تجربه کردم یا نه و یا اینکه اگه تجربهش کنم چه حسی دارم؟ کتابهای مختلفی هم میخوندم، از رمان و شعر و زندگینامه تا نظریههای فلسفی و تاریخ. انتخابم صرفا بر اساس چیزهایی بود که میدونستم اما بعد از آشنایی با نهالگشت، انتخاب کتابی که میخونم بر اساس چیزایی شد که نمیدونم. یک هفته قبل از آشنایی من با نهالگشت بود که بعد از نوشتن یه متنی، احساس یه بچه دو ساله رو داشتم. احساس میکردم اول مسیرم و برای همیشه میخوام بنویسم، البته اصلا نمیخواستم وقتی مینویسم به پول فکر کنم و این کار رو هم نکردم و با خودم گفتم که تا آخر عمرم میخوام بنویسم. کم کم نهالگشت عین یه دوست بهم نزدیک شد. خودم بهشون گفتم میخوام وارد حوزه گرافیک بشم، از عشق به نوشتن هم چیز زیادی بهشون نگفته بودم و صرفا گفته بودم که یه دلنوشتههایی دارم. اما اونا منو گذاشتن توی بخش تولید محتوای متنی. اولش واسم عجیب بود ولی گفتم این فرصتیه که بهتر بنویسم. در عرض یک هفته نهالگشت بهم یاد داد که چقدر عمیق میتونم از احساسی که دارم بنویسم. دوست خوبم بهم یاد داد که در کنار احساسی که دارم باید به احساس و نیاز مخاطب هم توجه کنم و در آخر اینکه چقدر عمرم کوتاهه برای نوشتن. نهالگشت من رو با نوشتن همزیست کرد و از این اتفاق خوشحالم، اما این دوست خوب چطوری تونست من رو اینقدر خوب به خودم نزدیک کنه و بهم یاد بده که کاری که دوست دارم رو بهتر انجام بدم؟ موضوع بعدی مقاله همینه، ویژگیهای دوست خوب جدیدم؛ نهالگشت.
نهالگشت مثل یه موسیقیه
اولین روزی که وارد محل کارآموزی شدم هر کسی رو که میدیدم حس میکردم سالهاست منو میشناسه و با من دوسته. یه کمی بیشتر دقت کردم دیدم همه کارکنان در هر لحظه همین رفتار رو با همدیگه دارن. مهم نیست کی چه پستی داره و در حال انجام چه کاریه، اگه به کمکش نیاز داشته باشی با تمام وجودش بهت کمک میکنه، حتی اگه از کار خودش عقب بمونه. در کنار این صمیمت یک نظم منطقی توی محیط کار حاکم بود که اجازه نمیداد بینظمی اختلال ایجاد کنه. بیشتر که توی محیط نهالگشت بودم دیدم که وارد بهشت شدم و همین باعث شد عاشق محیط کار و همکارانم بشم. اما عنوان این قسمت ربطی به بهشت نداره. پس واسه چی گفتم نهالگشت شبیه یک موسیقیه؟
تا حالا شده یک نوت از یک موسیقی رو جداگانه گوش کنی؟ اگه تونستی این کار رو بکن. فقط یک نوت رو گوش کن و بعدش توی موسیقی به اون نوت گوش کن و ارتباطش با نوتهای دیگه و جایگاهش در موسیقی رو پیدا کن. توی نهالگشت هر فرد دقیقا یک نوت از یک موسیقیه، هر کس شخصیت خاص خودش رو جدای از دیگران داره و در عین حال بخشی از یک موسیقیه و در اون جایگاه خاص خودش رو داره. شاید واسه شما عجیب باشه، ولی حتی اشیاء محل کار هم جزوی از موسیقی نهالگشت هستن. توی اینجا احساس کردم که میتونم کاملا خودم باشم، دنبال زندگیم یعنی نوشتن برم و در عین حال بخشی از یک هدف بزرگ بشم. هدفی که دنبال چیزای زیباس و آدمها رو به قشنگی نزدیک میکنه. نهالگشت زیباییهای دنیا رو بهمون معرفی میکنه و تشویق میکنه که در قالب سفر اون زیباییها رو بشناسیم و تجربه کنیم. من خوشحالم که بخشی از این هدف هستم و نهالگشت بهم یاد داد که چطور همزمان با اینکه دارم به سمت خودم حرکت میکنم، با دیگران و بخشی از دیگران باشم که اینطوری زیبایی بیشتری بوجود بیاریم و دنیا رو قشنگتر کنیم. نهالگشت مثل یک موسیقیه که وقتی دارم مینویسم، توی سکوت بهش گوش میکنم و بعضی وقتا به این فکر میکنم که دیگه چی بهم یاد داده؟ نهالگشت به عنوان یه دوست خوب منو با سواد رسانه آشنا کرد. من بعد از آشنایی با نهالگشت متوجه شدم که سوادم کافی نیست و همین باعث شد که در مورد رسانه و محتوای درون اون فکر کنم.
من یک بیسواد رسانهای هستم!
قبل از آشنا شدن با نهالگشت به این فکر نکرده بودم که محتوایی که توی رسانه استفاده میکنم دقیقا چیه و چه هدفی داره؟ آیا فقط یک ابزاریه برای رسوندن خبر و اشتراک گذاری محتوا؟ یا محلی برای اشتراک تجربه شخصی خودمون با دوستان؟ تا حالا فکر کردیم که چرا محتوایی رو توی فضای مجازی میخونیم یا میبینیم و میشنویم؟این سوالات توی دو تا حوزه چیزهای جدیدی بهم یاد دادن. اولیش این بود که نهالگشت بهم گفت وقتی میخوام احساساتم رو با نوشتن به مخاطب انتقال بدم فقط به فکر خودم نباشم و نیاز و احساس مخاطب رو هم در نظر بگیرم. من متوجه شدم که وقتی دارم برای مخاطبی که از نهالگشت استفاده میکنه مینویسم باید نیازهاش رو در نظر بگیرم. این زاویه دید به محتوا باعث شد که بتونم متن بهتری بنویسم، بیشتر به مخاطب و نیازش فکر کنم و اینکه اصلا چرا باید متن من رو بخونه؟ اما دومین چیزی که در مورد رسانه و محتوا از نهالگشت یاد گرفتم، توجه به جایگاه خودم به عنوان مخاطب و مصرف کننده محتوا بود.
حالا دیگه روش استفادهم از رسانه تغییر کرده. نمیتونم هر محتوایی رو ببینم، بخونم یا بشنوم. از زمانم مفیدتر استفاده میکنم و وقتی از فضای رسانه مجازی خارج میشم تمرکزم رو از دست ندادم و حتی میتونم بهتر فکر کنم. نهالگشت باعث شد اتفاقی توی زندگیم رقم بخوره که خیلی از ما آدما بهش نیاز داریم. اگه قراره مصرف کننده باشیم، باید نیازهای خودمون رو بشناسیم و بر اساس اون محتوا رو استفاده کنیم و حتی محتوایی که طبق نیاز شخصیمون نیست رو بشناسیم. نباید محتوا رو فیلتر کنیم یا ازش فرار کنیم چون اینجوری بیشتر به سمتش میریم. به جای فرار کردن باید پیام هر محتوایی رو تحلیل کنیم و ببینیم که مطابق با نیازمون هست یا خیر، چون اینجوری به شناخت بیشتری از خودمون و نیازهایی که داریم میرسیم و باعث میشه که رسانه و محتوای مورد نیازمون رو دقیقتر انتخاب کنیم. از طرف دیگه این طرز برخورد با رسانه و محتوا باعث میشه که تحت تاثیر هر مطلب و محتوایی قرار نگیریم و بتونیم فکرمون رو کنترل کنیم. امیدوارم این مقاله براتون مفید باشه و اگه تونستید نظر بدید تا بتونم کاملتر بنویسم.