دست دست حق چو به بازو رسید
آنچنان خَم شد که تا زانو رسید
دست و بازو گفتگو ها داشتنتد
بهرِ هم باز آرزو ها داشتنتد
دست ، از بازوی بشکسته خجل
بازو _ از دستی که شد بسته خجل
با زبانِ زخم _ بازو ، راز گفت
دستِ حق ، شد گوش وآن نَجوا شنفت
سینه و بازو و پهلو _ از درون
هر سه بر هم گریه میکردند خون
شعر های همینجوری ...
ذهن چو باز شود کلمات آغاز شود دنیا و جهان ویران شود ...