حرارت جانگداز اتش تا عمق وجودم را می سوزاند و من گوش سپرده بودم به صدای سوختن شاخه های تر و جوانم...
هنوز درد تبر بر تنه ی تنومندم را از یاد نبرده بودم که با بی رحمی اتش به جانم افکند ...
تا چند دقیقه ی دیگر خودم و خاطراتم را به گور اتشدان قهوه چی میسپارم که با ولع به مشتریهایش میگوید قلیان و کباب با زغال بلوط طعم دیگری دارد!!
آخ خدایا سهم من ازاینهمه زندگی این بود؟این چه آتشی است که بر جانم افتاده؟ کاش پایانم اینچنین تلخ و بیهوده نبود.اگر تقدیر به تمام شدن بود کاش جور دیگری تمام میشدم،ای کاش کتابی میشدم در دستان دخترکی شاد و یا قابی برای تصویر دو دلداده عاشق ،کاش نیمکتی بودم زیر درخت نارون برای خستگی های پیرمردی ملول از زندگی ،یا گهوارهای برای کودکی که با دستهای پر مهر مادری تکان تکان میخوردم و خواب را به چشمان معصوش هدیه میدادم...چه سود ازاین ایکاش ها،چه سود ازاین اشک ها و فریاد های جانسوزم که هیچ کس را یارای شنیدنش نیست.
سالهای مدیدی است که ما قربانی جهل و بی رحمی انسان شده ایم میترسم از روزی که خشم طبیعت و زمین دامنشان را بگیرد ،میترسم از روزگاری که هیچ بلوطی نتواند روی زمین زندگی کند،میترسم از عاقبت این انسانهای به ظاهر متمدن نادان...
دیگر صدایی از تن سوخته ام در نمی اید همه ی یاخته هایم از حرارت بی امان خشک شده اند و من دیگر ان بلوط سرفراز سرسبزی که شاهد نغمه ی پرندگان و جست و خیز سنجابکان حنایی نیستم،من زغالم زغالی برای آتشدان منقلها و قلیان ها......
???این داستان را به کمک مادرم برای پیک زمین نوشتم برای کاشتن نهال و داشتن سهمی کوچک و ناچیز در راستای احیای جنگل ها ???