سوم ابتدایی که بودم بر عکس اونایی که خواستن پلیس بشن ، من عاشق کارآفرینی بودم.
کار آفرینی رو اینطوری معنی میکردم شغلی رو خودم ایجاد کنم و ازش کسب درآمد کنم.
اولین درآمد از فروش عکس کارتی های فوتبالی به بچه های هم سن خودم بود.
یک تیم ازبچه هایی که بازی کردن با عکس کارتی رو در کلاس مدرسه بلد بودند تشکیل دادم.
اینم بگم اون زمان عکس کارتی بردن و بازی کردن تو مدرسه جرم بود ولی ما به هر روشی که بود این بازی رو یواشکی هم که شده انجام میدادیم.
من خودم عکس کارتی نداشتم اما بچه هارو برای مسابقه ای که من درستش کرده بودم آماده میکردم.
رقیب های ما بچه های یک کلاس دیگه بودن و مسابقه با ورودی 20 عکس کارتی با به صدا درومد زنگ تفریح آغاز میشد،اگر شما هم مثل ما از این بازی کرده باشید با مدل های این بازی آشنا هستید.
تیم من ۳ نفر بود هر نفر با ۲۰ تا عکس کارتی مسابقاتشونرو شروع میکردن و بعد از ۱۵ دقیقه تیمی که برنده بود ما بودیم.میدونید چرا ؟ چون تیم ما یک انگیزه داشت اونم بستنی بود که من بهشون قول داده بودم.😊
قرار ما به این صورت بود که اگر بردند 20 عکس کارتی رو میدادن و به جاش من براشون بستنی میگرفتم.
3 نفر = 60 عکس کارتی > جایزشون 3 بستنی
من پول بستنی نداشتم اما به دلیل اینکه درسم خوب بود و همیشه تشویق میشدم تو مدرسه اعتبار کوچکی داشتم. میرفتم از مسئول بوفه آقای توکلی میخواستم 3 تا بستنی به من بده و فرداش پولش رو بدم و بنده خدا همیشه قبول میکرد.
مدرسه که تموم میشد من با 60 عکس کارتی به خونه میرفتم و بی صبرانه منتظر اجازه پدر و مادر برای بیرون رفتن می ماندم و در نهایت ۱ ساعت اجازه بیرون و بازی کردن رو بهم میدادن.
وقتی بیرون میرفتم سراغ بچه هایی که تو پارک خیلی سرگرم نبودن میگشتم.یعنی به فوتبال بازی کردن و قایم موشک بازی علاقه ای نداشتن،سریع میرفتم و بهشون پیشنهاد یک بازی شگفت انگیز رو میدادم.
5 عکس کارتی رایگان بهشون میدادم تا بازی شروع بشه.
بازی اول رو میباختم تا حس خوشحالی فرد مقابلم بالابره.
نفر برنده بعد از بازی اول ۱۰ تا عکس کارتی مجانی برنده شده بود. خوشحال و راضی از بردن من و هیجان برای بازی بعدی.
مسابقه بعدی که سر 10 عکس کارتی بود رو من بردم،یعنی من دوباره مال خودم رو بردم و طرف مقابل من انگار چیزی رو از دست داده بود. اون حس که حالا حاضر بود بابتش پول پرداخت کنه.
من بهش گفتم این عکس کارتی ها خیلی باحال و سرگرمکننده هستند ، اگر خواستی بهم بگو چون من از اینا میفروشم.
سریع قیمت گرفت و من 20 عکس کارتی رو با قیمت 2 تا بستنی بهش فروختم توی اون لحظه قیمت براش اصلا مهم نبود و فقط اون حس رو میخواست بخره.
چند نفری بازی مارو داشتند میدیدن حالا فقط ما دو نفر عکس کارتی داشتیم. من به 2 نفر دیگر بدون بازی کردن باهاشون عکس کارتی هامو فروختم.
60 عکس کارتی = 6 تا بستنی
اون شب یکی از بهترین شبای زندگی من بود ، چون من هم حس های قشنگی مثل حس استقلال و غرور رو تجربه کردم.
"این استراتژی بازاریابی و فروش من در 9 سالگی بود، امیدوارم خوشتون اومده باشه"