چرا ایثار را باید دید؟
به طور کلی صحبت از تارکوفسکی کار سهل و آسانی نیست چرا که سینمای وی سینمایی آسان برای درک کردن نیست و برای فهم هر کدام از فیلم های وی نیاز به تفکر و تعمق نیز داریم. شاید به جرئت بتوان گفت که او نه تنها شاعر سینما است و در خلق شعرگونه ترین فیلم ها استعداد و توانایی بی مانندی دارد بلکه وی مفهومی ترین فیلم ها را نیز خلق میکند. در رابطه با این موضوع که وی مفهومی ترین فیلم ها را خلق میکند شاید بد نباشد که نگاهی به نظر متفکر و فیلسوف معاصر فرانسوی ژیل دلوز در رابطه با سینمای تارکوفسکی بیاندازیم. وی تارکوفسکی را در کنار متفکرانی همچون کانت قرار میداد! و معتقد بود از نقطه نگاه فلسفی، تارکوفسکی جایگاهی در کنار فیلسوفانی همچون هگل و کانت دارد و وی با سینماگری خود بنیادی ترین و فلسفی ترین مفاهیم را از طریق تصاویر به نمایش میگذارد. شاید بتوان گفت تارکوفسکی به بهترین شیوه جدال دیرینه و همیشگی میان فرم گرا ها و محتوا گرا ها را حل کرده است. آن جدال کهنه که در فلسفه اولین فیلسوفانی همچون ارسطو و افلاطون پدیدار گشت و تا به امروز نیز ادامه دارد. تارکوفسکی نه تنها در زمینه فرم حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد و با قاب هایی که خلق میکند هر مخاطب سینمایی را به 'sublime' میرساند، بلکه وی در محتوا هم حرفی برای گفتن باقی نمیگذارد و در مدت زمان دو الی سه ساعت به بهترین شکل ممکن مفاهیم بنیادینی را که بشر مدت هاست با آن ها درگیر است به تصویر میکشد. سوالی که شاید برای شما پیش بیاید این است که وی چگونه به جدال کهنه میان فرم و محتوا پایان میبخشد؟ از طریق بیان محتوا به واسطه فرم! بدون شک میتوان تارکوفسکی را استاد خلق قاب های بی نظیر سینمایی دانست، وی بدون استفاده از هیچ گونه دیالوگی قادر است تا مفاهیمی بسیار بنیادین را از طریق تصاویر به ذهن مخاطب القا کند. به عنوان مثال آن قاب معروفی که در آن سقف خانه سوراخ شده است و آب باران از طریق آن به داخل خانه سرازیر میشود. این قاب در دو فیلم ایثار و سولاریس تکرار میشود. در سکانس های پایانی فیلم سولاریس شاهد آن هستیم که فرزند دگربار به آغوش پدر بازگشته و از حفرهای که داخل سقف ایجاد شده است آب باران قطره قطره بر روی کتاب ها میریزد. اما سوالی که پیش میآید این است که مقصود چنین صحنه انتزاعی چیست؟ پاسخ جدال شک و ایمان است. آب باران سمبلی است برای ایمان در بشریت و کتاب ها نمادی از شک گرایی، این قاب عکس مثال زدنی را میتوان تلاشی برای به تصویر کشیدن این جدال دیرینه میان شک و ایمان دانست که بدون هیچ گونه دیالوگی به بهترین شکل ممکن نمایان میشود. این تنها یک مثال از بی شمار مثال هایی است که میتوان در فیلم های این فیلمساز برجسته اهل روسیه پیدا کرد که در آن به واسطه فرم محتوا را انتقال میدهد. از دیگر وجوه برجسته فیلم های تارکوفسکی میتوان به اهمیت صدا در فیلم های وی اشاره نمود. تارکوفسکی در مصاحبهای اذعان دارد که ما انسان ها توانایی خود را در شنیدن درست صدا ها از دست داده ایم و نمیتوانیم موسیقی زیبایی را که طبیعت برای ما مینوازد به درستی بشنویم. وی معتقد بود که طبیعت زیباترین صداهای ممکن را خلق میکند و برای ساخت یک فیلم خوب نیازی به استفاده دائمی از انواع موسیقی ها نیست، بلکه طبیعت نیز خود توانایی خلق بهترین موسیقی هایی که میتوانند به فیلم غنا ببخشند را داراست و گاهی حتی سکوت، بهترین موسیقی هاست که از طریق آن میتوان به خوبی مفاهیم زیادی را خلق کرد. به هنگام تماشای فیلم های این کارگردان شهیر روسی حتما متوجه خواهید شد که فیلم ها عاری از هرگونه صدا و موسیقی بی مورد هستند و تنها شاید در یک یا دو سکانس آن هم به ضرورت از برخی قطعه های باخ استفاده میکند.
ایثار هفتمین و آخرین فیلمی است که تارکوفسکی پیش از مرگ ساخت آن را به اتمام رساند و چند ماه پس از ساخت این فیلم از دنیا رفت و هرگز فرصت دیدن آخرین فیلمش را بر روی صحنه نمایش به دست نیاورد. میتوان گفت ایثار تنها فیلم تارکوفسکی است که در آن مستقیماً از متفکران دیگر نقل و قول میشود و ما صحبت هایی در رابطه با آن متفکران را از زبان شخصیت ها میشنویم. به عنوان مثال در سکانس های ابتدایی فیلم ما شاهد دیالوگی بین الکساندر (شخصیت اصلی) و استاد تاریخ هستیم که در حال بحث کردن در رابطه با نیچه و جهان بینی وی هستند؛ اتفاقی که در هیچ یک از دیگر آثار تارکوفسکی رخ نمیدهد. جهان ایثار جهانی آخرالزمانی است که البته با دیگر فیلم های آخرالزمانی تفاوت های فاحشی دارد. میتوان گفت تارکوفسکی جهانی آخرالزمانی را به شیوه شاعرانه خودش به تصویر کشیده است؛ جهانی که در ورطه نابودی توسط بمب های اتمی که ساخت دست بشر است قرار دارد و چیزی تا پایان نابودی انسان و تمدن دو هزار و پانصد ساله اش باقی نمانده. بشر با دست خود در حال نابودی هرچیزی است که تا به امروز ساخته است، هرچیزی که شاید حتی ضرورتی هم برای ساختش وجود نداشت. ایمان جایگاهش را از دست داده است و علم در تلاش است تا جای خالی آن را پر کند اما آنچه پیداست آن است که علم در این مسیر ناموفق بوده و در راه اشتباهی قدم گذاشته است چرا که در راه تباهی و نابودی انسان و انسانیت است که در حال حرکت است. میتوان گفت مسئله (problem) فیلم آن جایی آغاز میشود که شخصیت ها در خانه گرد یکدیگر نشسته اند و از رادیو خبر نابودی دنیا را میشنوند. خبری که شخصیت ها را به شدت به هم میریزد و باعث ترس و آشوبی توصیف ناپذیر در دل آن ها میشود. یکی از شخصیت های فیلم که زنی جوان است پس از شنیدن این خبر شروع به زاری و شیون میکند و نمیتوانند او را آرام کنند، سپس دکتر مجبور میشود تا به او آرام بخش تزریق کند تا از درد او بکاهد. در سکانس های بعدی میبینیم که دکتر به چند شخصیت دیگر نیز آرامبخش تزریق میکند و به دیگر شخصیت هایی که هرچند پیشنهاد وی را برای آرامبخش رد میکنند توصیه میکند که میتواند به آن ها کمک کند. شخصیت دکتر نماد و سمبل علم گرایی (positivism) است که در تلاش است تا درد را تسهیل کند و آرام ببخشد، هرچند که این تلاش فقط برای مدتی پاسخگو است و نمیتواند به صورت دائمی نگرانی و درد را از میان ببرد. در اواسط فیلم پیامرسانی به اطلاع الکساندر میرساند که تنها راه نجات بشریت در این است که به آن طرف برکه برود و با خدمتکارشان که نامش ماریا است رابطه جنسی برقرار کند. اگرچه در ابتدا الکساندر این پیشنهاد را رد میکند اما بالاخره راضی میشود تا به آن طرف برکه رفته و آن زن را پیدا کند. در مسیر برکه الکساندر به دو چاله پر از آب برخورد میکند و از روی دوچرخه اش به زمین میوفتد، سپس سوار دوچرخه میشود و از ادامه مسیر صرف نظر میکند و تصمیم میگیرد که برگردد اما چند باری که رکاب میزند دوباره عزم خود را جذب میکند تا به مسیرش ادامه دهد. میتوان گفت این چاله ها موانعی هستند که بر سر راه هر انسانی که در تلاش است تا به ایمان و راه درست برگردد قرار میگیرند و ممکن است شما را از ادامه مسیر منحرف کنند، اما باید قوی بود و علیرغم تمام مشکلات به راه ادامه داد. الکساندر پس از رسیدن به محل مورد نظر در میابد که ساختمانی که ماریا در آن زندگی میکند کلیسایی بسیار قدیمی و تقریبا مخروبه است؛ داخل میشود و با ماریا شروع به صحبت کردن میکند. ماریا به الکساندر کمک میکند تا دست های گلی خود را که در اثر زمین خوردن کثیف شده اند با آب بشوید که میتوان آن را سمبلی از تطهیر کردن در نظر گرفت. سپس الکساندر متوجه پیانویی که در آن سوی سالن قرار دارد میشود و شروع به تعریف کردن خاطره ای از مادرش و آهنگی از باخ که خیلی برای وی عزیز بود میکند و آهنگ را مینوازد. در این جا ما شاهد یکی از اصلی ترین تم های تمام فیلم های تارکوفسکی یعنی نوستالژی هستیم، مفهومی که تقریبا تمامی ما انسان ها با آن درگیر هستیم و راه گریزی از آن نداریم. نکته قابل تامل اینجاست که در سکانس های ابتدایی فیلم که الکساندر در حال گفت و گو با معلم تاریخ است به این موضوع اشاره میکند که ما انسان ها تمام عمر خود را همچون مسافرینی در ایستگاه قطار به انتظار میگذرانیم و همیشه منتظر هستیم تا اتفاقی بیفتد اما هیچ یک از ما نمیدانیم که چه اتفاقی. حال برگردیم سر صحنه ای که الکساندر در حال یادآوری خاطراتش از مادرش است و به زیبایی کانزونای باخ را مینوازد. جالب نیست؟ این که تمام عمر خود را در انتظار میگذرانیم اما با گذشت زمان دائما به عقب نگاه میکنیم و خاطرات خود را یادآوری و آن ها را گرامی میداریم. پیش از این که اتفاقاتی که در کلیسا رخ میدهد را تفسیر کنیم بیایید نگاهی به این موضوع بیاندازیم که حرفه و شغل الکساندر پژوهشگری در زمینه هنر و ادبیات است. وی پژوهشگری سرشناس و یکی از اساتید دانشگاه است که به تدریس هنر مشغول است. تارکوفسکی میتوانست پیشه دیگری را برای الکساندر در نظر گیرد اما چنین نکرد. فراموش نکنیم که هیچ چیز در سینمای پر محتوای تارکوفسکی بی دلیل نیست، اما چرا یک پژوهشگر هنر باید شخصی باشد که دست به نجات دنیا میزند؟ مقصود تارکوفسکی از این موضوع چه میتواند باشد؟ شاید بتوان گفت وی نجات بشریت را در هنر میبیند و جست و جو میکند. شاید یک هنرمند و اهل هنر است که میتواند راهش را به ایمان بازیابد و در مسیر نجات بشریت قدم گذاشته و فداکاری یا ایثار لازم را انجام دهد. بیایید به کلیسا بازگردیم، جایی که الکساندر و ماریا با یکدیگر همبستر میشوند. اما این همبستر شدن با یکدیگر یک همخوابی استعلایی (transcendental) است چرا که میبینیم پس از این که با یکدیگر معشاقه میکنند در هوا معلق میشوند و عشق والایشان به نمایش گذاشته میشود. شخصیت ماریا همان مریم مقدس است، کسی که در فیلم به عنوان خدمتکار از او یاد میشود و در کلیسایی کهنه که در حال فروپاشی است زندگی میکند. تارکوفسکی راه نجات و سعادت بشری را در بازگشت به سوی ایمان و اخلاقیات مسیحی میبیند؛ اما این بازگشت از طریق کلیسا میسر نمیشود، چرا که کلیسا خود رو به زوال است و مدت هاست که نقشی به جز یک آیین ساده مذهبی که ریشه در فرهنگ مسیحیان دارد را بازی نمیکند. به نظر میرسد مقصود از به نمایش گذاشتن همبستر شدن با مریم مقدس این باشد که برای بازگشت واقعی راهی جز عریان و آسیب پذیر بودن وجود ندارد و همه راه های دیگر به بنبست خواهند رسید، باری مقصود این است که ایمان یعنی عریان کردن خود از هرگونه شک و تردید. در سکانس های بعدی شاهد تلاش الکساندر برای به آتش کشیدن خانه هستیم، اما سوالی که شاید ذهن ما را به خود درگیر کند این است که هدف الکساندر از آتش زدن خانه چه میتواند باشد؟ آن هم زمانی که صدای فلوت ژاپنی به گوش میرسد و الکساندر نیز خود یک کیمونوی ژاپنی به تن دارد که در پشت آن سمبل یینگ یانگ دوخته شده است؟ پاسخ به این سوال ساده است؛ ایثار همان کاری است که الکساندر در حال انجام آن است. وی به ایمان روی آورد و با به آتش کشیدن خانه و تمام متعلقاتی که داشت از دلبستگی های زمینی و مادی خود دل میکند تا قدمی در راه نجات دنیا بگذارد. همچنین عمل آتش زدن خانه را میتوان به صورت یک شروع جدید هم تفسیر کرد. به گونه ای که اگر راه را اشتباه آمده ایم نباید از نابودی آن مسیر و شروع مسیری تازه هراس به دل راه دهیم. چنان که در طول فیلم هم چند باری این دیالوگ که ترس چقدر میتواند ویران کننده و بازدارنده باشد یا این که بدترین احساسات هست تکرار میشود. مقصود از پوشیدن کیمونو توسط شخصیت الکساندر و یا نواخته شدن فلوت ژاپنی در سکانس های آخر فیلم را میتوان بازگشت به سنت و ارزش های انسانی دانست که میتوانند برای ما راهگشا باشند. نکته پایانی و شاید مهم ترین نکته در فیلم ایثار را میتوان امید نامید. درختی که در ابتدای فیلم توسط الکساندر و آن پسر بچه کوچک کاشته میشود، میتواند سمبلی از امید باشد. چنانچه در تعدادی از سکانس های فیلم در رابطه با اهمیت امید و این که انسان راه چاره ای جز امیدواری ندارد صحبت میشود. در ابتدای فیلم که الکساندر و پسرک در حال کاشتن درخت هستند، وی داستانی از یک روحانی را که در منطقه ای کوهستانی که رشد درخت در آن غیر ممکن بود نقل میکند و اضافه میکند که اگرچه آن محیط سرد و کوهستانی برای رشد یک درخت جای مناسبی نبود اما روحانی به رشد آن درخت امیدوار بود و سرانجام درخت نیز رشد کرد و بار داد. فیلم با این قاب به اتمام میرسد که پسر بچه زیر همان درختی که در ابتدای فیلم به کمک الکساندر کاشته بود دراز کشیده است و از سایه آن لذت میبرد. درختی که اکنون رشد کرده و شاخ و برگ هایش در آمده است؛ درخت امید.
✍️علی روان پور