سفری که دو کودک داستان در فیلم چشم اندازی در مه پیش میگیرند سفری است اودیسه وار، سفری که این خواهر و برادر پیش میگیرند تا پدر خود را که به گفته مادر در آلمان ساکن است پیدا کنند. داستان فیلم به ظاهر داستانی است ساده اما پیش از هرگونه اظهار نظری در این باب باید به یاد داشته باشیم که آنجلوپولوس کارگردان شهیر یونانی که معروف به نقاش سینما هست کارگردانی است متعلق به سنت دیرینهی فلسفه یونانی یعنی مهد پیدایش تمدن و فلسفه در دنیای غرب. سینمای آنجلوپولوس بی بهره از این سنت کهنهی تفکر و تأمل نیست و میتوان گفت هر پلان از فیلم های وی صحبت های فراوانی چه از حیث فرم و چه از حیث محتوا را به مخاطب عرضه میکنند. سینمای آنجلوپولوس بیش از این که سینمای ژانر باشد سینمای شعر است یعنی همان سنت سینمایی که کارگردانان بی همتایی چون تارکوفسکی و برسون بدان تعلق دارند و پلان به پلان فیلم هایشان سرشار است از احساسات زیبای شعرگونه و ادبی که هر یک از این پلان ها همچون مصرعی از یک شعر نقش خود را ایفا میکنند و معنایی استعاری دارند. پر بی راه نیست اگر بگویم برای درک هرچه عمیق تر و بهتر فیلم های آنجلوپولوس بهتر است بر روی هر پلان به صورتی جداگانه متمرکز شویم تا این که سعی در پیدایش کشف ارتباط میان پلان ها همچون چیدن قطعات یک پازل هزارتکه بکنیم، چرا که هر پلان همچون تابلویی نقاشی بر روی صفحه نقش میبندد و انتظار آن را میکشد تا توسط مخاطب کشف شود. اگر از دیدگاه پدیدارشناسی هایدگر به سینمای آنجلوپولوس نگاهی بیاندازیم در میابیم که هر پلان یا هر تابلو یک ساختار بارور (pregnant structure) است که میتوانیم با فاصله گرفتن از خویش و نزدیک تر شدن به اثر به جنبه هایی از وجوه آن پی ببریم که تا پیش از آن از وجودشان آگاه نبودیم. فیلم با یک صفحه سیاه آغاز میشود و سپس خواهر و برادر را بر روی سکوی قطار میبینیم که منتظر رسیدن قطار هستند و در همان حال پیرمرد فروشنده ای که روی سکو در حال فروش محصولات خویش است از آن ها میپرسد که برای چه هر شب به آنجا میآیند. به تصویر در آوردن صفحه سیاه و سپس نمایان شدن این دو کودک فورا این موضوع را به ذهن متبادر میکند که این دو کودک کیستند ؟ از کجا آمده اند؟ و برای چه اینجا هستند؟ اما پاسخ قطعی و درستی برای این سوالات وجود ندارد اللخصوص سوال دوم که این دو از کجا آمده اند. اگر با رویکردی اگزیستانسیال به این موضوع بنگریم میتوانیم اینگونه پاسخ دهیم که این دو کودک به این جهان پرتاب شدهاند (Throwness). آن ها داخل جهان و موقعیتی پرتاب شدهاند که خود هیچ نقشی در انتخاب آن نداشتهاند اما محکوم به زیستن و ادامه دادن هستند. فیلم که کمی جلوتر میرود درمییابیم که این دو به دنبال پدرشان هستند، پدری که هرگز او را ندیدهاند اما به وجود او ایمان دارند و حاضر به هر نوع از خودگذشتگی هستند تا در نهایت با پدرشان ملاقات کنند. در یکی از سکانس های ابتدایی فیلم همانطور که این دو در مسیر دور و دراز خودشان برای یافتن پدر قرار دارند و سوار قطار هستند، یکی از مامورین قطار آن ها را به علت نداشتن بلیط از قطار بیرون میاندازد و به دست مامور پلیس میسپارد. مامور یکی از خویشاوندان آن ها را که داییشان هست پیدا میکند و آن ها را نزد او میبرد اما مرد دست مامور پلیس را میگیرد و به گوشه ای میبرد تا به او بگوید نمیتواند مسئولیت آن ها را قبول کند و این که این دو کودک آواره خیابان ها شدهاند تقصیر مادرشان است که به دروغ به آن ها گفته است پدرشان در آلمان است در صورتی که اصلا معلوم نیست پدر آن ها کیست. دختر که گوش ایستاده بود این صحبت ها را میشنود و بر سر داییاش فریاد میزند و او را متهم به دروغ گویی میکند. حتی شنیدن این صحبت ها هم موجب دلسردی او نمیشود و دست برادر کوچکش را میگیرد تا دگر بار عازم سفر طولانیشان در جهت یافتن پدر شوند. از شهر های مختلفی گذر میکنند و بار ها سوار قطار میشوند و از قطار بیرون انداخته میشوند اما دست از سفر کردن برنمیدارند چرا که چراغ امید همچنان در دلشان زنده است. در یکی از پلان های فیلم پسرک به شدت گرسنه است و وارد رستورانی میشود و از فروشنده درخواست یک ساندویچ میکند اما فروشنده متذکر میشود که بدون پرداخت پول نمیتواند به او ساندویچی بدهد و اگر ساندویچی میخواهد مجبور است تمام شیشه ها را از روی میز ها جمع کند. در حالی که مشغول جمع کردن شیشه هاست نوازندهای وارد رستوران میشود و شروع به نواختن میکند.
پسرک انگار که توسط هر نتی که نواخته میشود سحر و جادو شده باشد بر روی صندلی مینشیند و برای لحظه ای گرسنگی و هر چیز دیگری که در دنیا وجود دارد را فراموش میکند و تماما غرق در شنیدن میشود تا این که صاحب رستوران میآید و با بی ذوقی نوازنده را بیرون میکند و به پسرک چشم غره میرود که چرا دست از کار کشیده است. شاید بتوان اهمیت این پلان را اینگونه تفسیر کرد که مردی که کوچک ترین ذوقی برای هنر در دل ندارد قطعا رفته رفته از انسانیت هم تهی میشود و حاضر نیست شکم پسر بچه ای کوچک را با یک ساندویچ سیر کند و در ازای یک ساندویچ کوچک از او انتظار کار کردن دارد. کمی جلوتر پلانی وجود دارد که همچون یک تابلوی نقاشی که به هنرمندانه ترین شکل ممکن کشیده شده است بر روی صفحه نقش میبندد. اسبی بر روی زمین در حال جان دادن است، دو کودک بالای سر اسب نشسته اند و پسرک از اعماق وجود برای این حیوان در حال مرگ اشک میریزد. پشت سر این دو یک عروسی در جریان است، عروس برای چند لحظه شیون کنان دست به فرار میزند اما داماد به دنبال او میاید و او را به مجلس بازمیگرداند و همگی رقص کنان در حالی که دو کودک داستان بالای سر اسب اشک میریزند در خیابان قدم میزنند. هیچ یک از میهمانان عروسی توجهی به دو کودک و اسب در حال مرگ ندارند و درگیر مراسم خودشان هستند. میتوان این پلان را استعاره ای از خود زندگی دانست که هرکسی سرگرم مسائل خودش است و کوچک ترین توجهی به اطرافش و اینکه دیگران در چه وضعیتی قرار دارند ندارد و بدون کوچک ترین توجهی به سادگی از کنار دیگران میگذرد. در یکی از سکانس های فیلم دو کودک داستان با مرد جوانی آشنا میشوند که کارگردان تئاتر است و نقش بسیار پر اهمیتی را در فیلم ایفا میکند. این مرد جوان تمام تلاش خود را میکند تا به این دو کودک در سفر دور و درازشان برای یافتن پدر کمک کند و همچون فانوس، روشنایی مسیرشان در این جاده پر از مه میشود. در حالی که هنرمند جوان همسفر این دو کودک میشود تکه هایی از درگیری های او را برای اجرای یک تئاتر در شهر میبینیم که به هر دری میزند تا بتواند نمایش را اجرا کند اما هر بار به دلیلی موفق نمیشود و یک بار هم که سالنی را برای اجرای نمایش کرایه کرده است از دست میدهد چرا که سالن دار، مشتری پیدا کرده است که حاضر به پرداخت مبلغ بیش تری برای کرایه سالن هست. پس از این ناکامی در اجرای نمایش، تیم او تصمیم میگیرند تا لباس های نمایش را به حراج بگذارند چرا که هنر دیگر در دنیای امروز جایگاهی ندارد و آنچه مردم برایش ارزش قائل هستند سود و منفعت شخصیشان است نه هنر و هنرمند. هایدگر از مفهومی به عنوان کنش سخن میگوید و اذعان میدارد که انسان پس از پرتاب شدن به جهان همواره و در هر لحظه دارای کنشی است. حتی انجام ندادن هیچ کاری هم نیز خود صورتی از کنش است. اما کنشی که دو کودک داستان و هنرمند جوان در زندگی پیش گرفتهاند کنشی است اصیل چرا که به سوی هدفی میل میکند که منشأ آن تنها یک میل درونی برای ارضای خویش نیست بلکه در خارج از خود آن ها موجودیت دارد. رویکرد اگزیستانسیالیستی که آنجلوپولوس پیش میگیرد تفاوت زیادی با رویکرد تارکوفسکی دارد و از این حیث بیش تر به رویکرد برگمان شبیه است چرا که با وجود این مسئله که دو کودک داستان برای یافتن پدر ایمانی قلبی دارند اما همچنان در تمام طول سفر در وضعیتی به سر میبرند که هیچگونه قطعیتی وجود ندارد. در ابتدای فیلم دیدیم که از دل سیاهی بیرون آمدند که نشان میدهد هیچگونه قطعیتی در رابطه با اینکه این دو از کجا آمده اند وجود ندارد؛ در تمام طول سفر نیز فضای فیلم فضایی است مه آلود و خاکستری که خبر از وهم آلود بودن سفر و مشخص نبودن راه میدهد. یکی از مهم ترین پلان های فیلم از حیث فرم خود مهر تاییدی است بر این عدم قطعیت. قسمتی از فیلم دو کودک داستان و هنرمند جوان در اتوبانی قرار دارند که لحظه جدایی و خداحافظی آن ها با یکدیگر است. کارگردان یک تصویر لانگ شات ثبت میکند و اتوبان را نشان میدهد که هیچ یک از دو سر آن معلوم نیست. یعنی نه مشخص است که از کجا آمده اند و نه مشخص است که به کجا میروند، تنها چیزی که میتوان در هر دو سر اتوبان دید تنها تاریکی شب است، تاریکی که خبر از ابهام و نامشخص بودن مسیر زندگی میدهد. قبل از این که به پلان اتوبان برسیم دو کودک داستان همسفر راننده اتوبوسی میشوند تا آن ها را از شهری به شهری دیگر برساند اما راننده اتوبوس که مردی است الکلی و زن باز نمیتواند جلوی خود را بگیرد و به دخترک تجاوز میکند. اولین برخورد جسمانی دختر با یک مرد برخوردی است مبتنی بر اعمال زور، برخوردی عاری از هرگونه عاطفه و لطافت، برخوردی سخت و سرد با مردی که به کودکی او رحم نکرد و با رفتاری که حتی حیوانات نیز از انجام آن عاجز هستند کودکی دختر را از او ربود.
میتوان تجاوز این مرد الکلی، رفتار صاحب رستوران با پسر بچه، رفتار نیرو های پلیس و بیتوجهیشان به دو کودک، رفتار داییشان با آن ها و به طور کلی تمام آن هایی که در سفر دور و درازشان دیده اند را استعاره ای دانست از حقیقت زندگی که سخت سرد است و بی رحم و حتی به کودکان هم رحم نمیکند. تنها هنرمند است که با مهربانی تمام سعی در کمک رساندن به این دو کودک آواره و بینوا دارد آن هم بدون کوچک ترین چشمداشتی. هنرمند خود هنر است. هنری که بدون هیچگونه انتظار به یاری انسان ها میشتابد تا شمعی باشد در این چشم انداز پر از مه که نام آن زندگی است، تا تسکینی باشد هرچند کم، تا آغوشی گرم باشد هرچند کوتاه. در یکی از سکانس های فیلم که دو کودک و هنرمند در کنار دریا هستند، هنرمند دست دخترک را میگیرد و شروع به رقصیدن میکند اما پس از چندی دخترک با بغضی ترکیده شروع به دویدن میکند و روی شن ها میوفتد. برادر وی که سعی میکند به او نزدیک شود تا کمی او را تسکین دهد با مخالفت هنرمند که جلوی وی را میگیرد مواجه میشود و سپس هنرمند به او میگوید رهایش کن امروز درس مهمی را یاد گرفت. اما این درس مهم که هنرمند به او یاد داد چه بود ؟ پاسخ عشق است. آری هنرمند به دخترک نشان داد که عشق چیست و چه شکلی دارد، به دخترک نشان داد که ذات عشق نرم و لطیف و گرم و صمیمی است، درست برخلاف آنچه که راننده اتوبوس به دختر نشان داد. گرچه دخترک عاشق هنرمند میشود اما ماهیت سفر اقتضا میکند تا باری دیگر از هنرمند که همسفری واقعی بوده است خداحافظی کند و ادامه سفر را پیش بگیرد. سفر دو کودک از همین حیث سفری است اودیسه وار آنچنان که در ابتدای متن هم ذکر شد. سفری است پر از موانع، چالش ها، خطرات، عدم قطعیت ، غم ، عشق و هزاران هزار چیز دیگر. اما این نفس سفر است که بیش از هرچیزی اهمیت دارد، خود در مسیر بود و ادامه دادن حتی پس از برخورد با موانعی طاقت فرسا همچون قلبی شکسته از عشق و تنی زخم خورده از هجوم یک حیوان پست؛ این در حرکت بودن است که دارای بیش ترین درجه اهمیت است. در اواخر فیلم بار دیگر دو کودک بر روی سکوی قطار ایستادهاند اما پولی برای خرید بلیط ندارند. دخترک چشمش به سربازی میوفتد و از او تقاضای مقداری پول میکند و سرباز انگار که بر سر دوراهی اخلاقی مانده باشد تعلل میکند. پس از چندی سرباز از روی سکو پایین میآید و به پشت یکی از قطار هایی که در ایستگاه متوقف شده میرود. واضح است که نیتی شیطانی دارد و آن هم این است که در ازای اندک پولی که میخواهد به دخترک بدهد میخواد از او تقاضای رابطه جنسی کند. اما سرباز مردد است و میتوان اظطراب وی را احساس کرد. در نهایت دست داخل جیب کت میکند و پول را به دختر میدهد اما پیش از آن که محل را ترک کند زیر لب میگوید که مطمئن هستم پشیمان میشوم. پشیمانی که پی از آن صحبت میکند به خاطر دادن پول به دختر نیست بلکه بر سر این است که اگر با دختر همبستر شود پشیمان میشود. چیزی که سرباز را منصرف میکند این نیست که دختر فقط سیزده یا چهارده سال سن دارد و کودکی است بیکس که نیاز به مقداری پول دارد بلکه این است که مبادا بعد ها عذاب وجدان بگیرد که چرا با وی همبستر شده است. در اینجا بار دیگر شاهد فرو ریختن ارزش ها و اخلاقیات انسانی هستیم. سوژه هایی که ارزشی برای دیگری قائل نیستند و کنش آن ها در جهان تنها و تنها منعکس است به خود و منفعت خود و دیگر هیچ، شخصیت هایی که کنششان عاری از اصالت است. در نهایت بالاخره دو کودک سوار قطار میشوند و به سمت آلمان راه میوفتند اما در اواسط مسیر متوجه میشوند که برای گذر از مرز به پاسپورت نیاز دارند و آن دو پاسپورت ندارند برای همین هم در نزدیکی مرز از قطار پیاده میشوند تا با پای پیاده از مرز خارج شوند. سوار قایقی میشوند و به راه میوفتند. در این سکانس صحنه بسیار تاریک و مبهم است و همه جا را مه فرا گرفته است که ناگهان صدای فریاد سربازان را میشنویم که اخطار ایست میدهند و سپس صدای شلیک گلوله را. سکانس آخر این خواهر و برادر کوچک دست در دست یکدیگر در فضایی سر سبز قدم میگذارند و به سمت تک درختی که در این فضا واقع شده است گام برمیدارند و در نهایت درخت را در آغوش میگیرند. سکانس آخر فیلم در هاله ای از ابهام است چرا که ما نمیدانیم دو کودک موفق به فرار شدهاند و سفر دیگری در پیش دارند یا با شلیک گلوله جان باختند و اکنون در دنیایی دیگر انتظار ملاقات با پدر را میکشند و عازم سفری در دنیای پس از مرگ هستند. درخت میتواند نمادی استعاری از دو چیز باشد: زندگی و خداوند. باید خاطر نشان کرد که حتی خود پدر نیز در این فیلم نمادی استعاری است از خداوند چنان که در انجیل وی را پدر خطاب میکنند.
پدری که در طول فیلم همواره نسبت به وجود او عدم قطعیتی هست اما با تمامی این ها دو کودک در اعماق وجود امید و ایمان دارند و به همین علت است که دست به سفر کردن میزنند و با فرا رسیدن مشکلات و موانع شانه خالی نمیکنند. پدر همان مقصدی است که در رابطه با وجود آن هیچگونه قطعیتی نداریم اما با این حال دست از سفر کردن در جاده خشن و بی رحم زندگی برنمیداریم و همواره در حرکت هستیم چرا که امید هست. چشم اندازی در مه تنها داستان دو کودک بی سرپناه و آواره که به سوی مقصدی حرکت میکنند نیست، بلکه داستان همه انسان ها است.
✍️علی روان پور