علی روان پور
علی روان پور
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

یادداشتی بر فیلم کوتاه غلطک و ویالون اثر آندری تارکوفسکی



این فیلم تنها فیلم کوتاه در کارنامه کارگردان شهیر روسی آندری تارکوفسکی است که تنها ۴۰ دقیقه است. داستان فیلم درباره کودکی هفت ساله به اسم ساشا هست که نواختن ویالون را از پنج سالگی آغاز کرده است. همسن و سالان ساشا وی را موسیقیدان (musician) خطاب میکنند‌؛ او را دست می‌اندازند، مسخره میکنند، به او زور می‌گویند و ویالون وی را همچون توپی میان خود پاسکاری میکنند. در سکانس های ابتدایی فیلم شاهد آن هستیم که مردی تقریبا جوان، شاید در اواسط سی سالگی، ویالون ساشا را از دست همسن و سال های شرور و بازیگوشش میگیرد و به ساشا بازمی‌گرداند. جلوتر به اهمیت این مرد جوان در فیلم خواهم پرداخت اما فعلا اجازه بدهید تا با خط داستانی پیش برویم. در سکانس های بعدی شاهد آن هستیم که ساشا با عجله فراوان میدود تا به جایی برسد، اما این که آنجا کجاست هنوز معلوم نیست. دوربین کات میدهد و ما ساشا را در حالی که روی صندلی نشسته است میبینیم. دختر بچه ای زیبا رو، با موهای بلند کنار ساشا نشسته و با لبخندی کودکانه به ساشا مینگرد، ساشا نیز سیبی در دست دارد و به دخترک لبخند میزند. ساشا می‌ایستد و با لبخند شروع به نواختن ویالون میکند. میتوان گفت بر خلاف دیگر فیلم های تارکوفسکی که در آنها به ندرت صدای موسیقی به گوش‌ می‌رسد در این فیلم ما همواره صدای موسیقی را میشنویم. ناگهان درب اتاق باز میشود و کودکی با چهره عبوس و غمگین وارد میشود. زن جوانی که در اتاق حضور دارد به سمت کودک میرود تا حال او را جویا شود و به او دلداری دهد. کودک در حالی که کاغذی در دست دارد اشک می‌ریزد. زن جوان با مهربانی کاغذ را از دست کودک میگیرد و به او دلداری میدهد که نمره B نمره خوبی است و او باید خوشحال باشد که چنین نمره ای را کسب نموده. در اینجا ما متوجه میشویم که امتحانی در کار است و کودک نتوانسته نمره دلخواهش را بدست آورد. نوبت به ساشا می‌رسد که وارد اتاق شود و امتحان بدهد، اما پیش از این که وارد اتاق شود، سیب تازه ای که داشت را به دختر بچه‌ی بلوند می‌دهد و با لبخندی بر لب راهی اتاق می‌شود. دوربین کات میدهد و ما ساشا را در حالی که ویالون مینوازد نظاره میکنیم. زنی مسن در حال بررسی نحوه ویالون نواختن ساشا است و دائما از او ایراد میگیرد و متذکر می‌شود که این شیوه درست نواختن ویالون نیست. دوربین کات میدهد و سکانس بعدی ما چهره غمگین ساشا را مشاهده میکنیم که از اتاق بیرون آمده است. دخترک همچنان به ساشا لبخند میزند اما این بار ساشا غمگین تر از آن است که بتواند پاسخ لبخند دختر را با خنده ای متقابل بدهد. ساشا از خانه بیرون می‌رود و دوربین بر روی سیبی که ساشا به دخترک داده بود زوم می‌کند و یک نمای کلوزآپ از سیب را ثبت میکند. اما این سیب همان سیب تر و تازه ای که ساشا به دختر داده بود نیست، بلکه سیبی گاز زده است که رنگش رو به زردی میرود. میتوان سیب را تمثال خود ساشا نیز دانست. ساشای پر انرژی و شادی که وارد اتاق شد همچون سیبی تازه بود و ساشای غمگین و سرخورده ای که اتاق را ترک کرد، سیبی گاز زده که دیگر طراوت و شادی سابق را ندارد. میتوان گفت مقصود تارکوفسکی از این صحنه به تصویر کشیدن این است که ما دنیای لطیف کودکان را درک نمی‌کنیم و سعی می‌کنیم تا با نگاه مهندسی و حساب شده خودمان آن ها را بسنجیم و تغییر دهیم اما این تلاش ما برای اندازه گیری کودک با خط کش و نقاله ذهنمان نتیجه ای جز سرخوردگی و اندوه در کودک در بر ندارد. در سکانس بعدی ما شاهد برخورد دوباره‌ی کودک با مرد جوانی هستیم که ویالون وی را از دست همسن و سال های زورگویش نجات داد. آن دو با یکدیگر هم مسیر میشوند‌ و به سمت محل احداثی که مرد در آن کار میکند می‌روند. مرد جوان یک کارگر ساختمانی است که با ماشین زمین صاف کن کار میکند. وی به ساشا اجازه میدهد تا با ماشین زمین صاف کنش رانندگی کند که ذوق و شوقی بی حد و حصر را در ساشا به وجود می‌آورد. اما مسئله این نیست که وی اجازه انجام یک کار ک مختص به بزرگسالان است را به ساشا میدهد، بلکه مسئله این است که به ساشا اعتماد میکند و این اعتماد خود باعث ایجاد یک حس خوب است. همانطور که اگر در زندگی خود نیز تجربه برخورد با کودکان را داشته بوده باشید و به آن ها مسئولیتی فراتر از سن خودشان داده باشید، قطعا میدانید که این کار تا چه اندازه برای کودک لذت بخش است. این اعتماد کردن به کودک سبب ایجاد اعتمادی مقابل در ساشا می‌شود که باعث میشود با مرد همراه شود. در سکانس های بعدی ما صحنه ای را مشاهده میکنیم که ساشا و مرد جوان از کنار دو کودک می‌گذرند که یکی از آن ها در حال زورگویی به دیگری و اذیت کردن وی است. ساشا که خود قربانی زورگویی همسن و سال هایش است از این اتفاق غمگین می‌شود و به مرد جوان میگوید که باید کاری انجام دهیم. مرد با تکان دادن سرش با ساشا موافقت میکند و به ساشا میگوید که حق با توست و باید کاری انجام دهی؛ اما تنهایی باید این کار را انجام دهی چرا که اگر هر دو بخواهیم در مقابل کودک بایستیم عادلانه نیست. با این که جسه ساشا از کودک زورگو کوچک تر است، در مقابل اون می‌ایستد و از آن یکی کودک دفاع میکند. باری به نظر می‌رسد اعتمادی که مرد جوان به ساشا دارد و این که او را تشویق به انجام کار درست میکند باعث میشود که ساشا در دل خود جرئتی را پیدا کند که پیش از این پنهان بود. اگرچه ساشا از کودک زورگو کتک میخورد اما از اقدامی که کرده است خرسند است. جلوتر مرد جوان ساشا را به سمت یک آبسرد کن میبرد تا دست و صورتش را که به خاطر درگیری با کودک زورگو زخمی شده است با آب بشوید. دوربین کات میدهد و دوباره ساشا و مرد جوان را در محل احداث در حالی که ساشا نانی در دست دارد میبینیم. در اینجا شاهد صحنه ای هستیم که ماشین ها در حال تخریب خانه های اطراف هستند و پس از تخریب یکی از خانه ها دوربین سریعا توجه ما را به برجی بلند جلب میکند که میتواند نشانی از دنیای مدرن امروز باشد که در حال تخریب ارزش های گذشته و ایجاد ارزش هایی جدید است. پس از این صحنه ساشا به مرد جوان میگوید که چند لحظه ای در هیاهوی این تخریب گم‌شدم و خوشحالم که تو را کنار خود میبینم. شاید بتوان مقصود از این صحنه ها در این دید که در دنیای پر هرج و مرج امروز که ارزش های قدیمی انسان در حال سقوط است و ممکن است باعث شود نسل جدید مسیر درست را گم کند ما باید راهنمایی برای یافتن مسیر باشیم. دوربین کات میزند و پس از بحث و جدلی بین کودک و مرد جوان، میبینیم که ساشا نانی را که در دست داشت به زمین می‌اندازد. این کار ساشا موجب میشود تا مرد جوان عصبانی شود و ساشا را به خاطر این کارش سرزنش کند. وی به ساشا میگوید که نان در بالای درخت نمی‌روید و برای به دست آوردنش باید زحمت کشید و به آن احترام گذاشت. مرد جوان در طول این فیلم کوتاه نقش یک پدر معنوی را برای ساشا بازی میکند و مفاهیمی همچون عدالت،احترام، و اخلاقیات را به ساشا می‌آموزد. این همراه شدن با یکدیگر، یک همراه شدن ساده نیست و بیش تر به مثابه یک سفر درونی و اکتشافی میماند. نه تنها سفری برای ساشا، بلکه سفری برای مرد جوان. در اواخر فیلم سکانسی وجود دارد که ساشا و مرد جوان در کوچه ای نشسته و با یکدیگر حرف میزنند. توجه مرد جوان به ویالون ساشا جلب میشود و از او می‌پرسد که چند وقت است که ویالون مینوازد. سپس ساشا از اون میپرسد که آیا دوست دارد ویالون را ببیند و آن را در دست بگیرد و مرد جوان هم به سوال پاسخ مثبت میدهد. ویالون را به طور غریبی در دستانش میگیرد، گویی انگار وسیله ای ناشناخته است، سپس رو به ساشا می‌کند و می‌گوید چقدر کوچک و ظریف است. ساشا در پاسخ می‌گوید که این ویالون مخصوص کودکان است و وقتی بزرگ شدم یک ویالون کامل و مخصوص بزرگسالان را خواهم خرید. این که شغل مرد جوان کار با ماشین آلات سنگین مانند جاده صاف کن است میتواند تمثالی از بزرگسالی باشد. بزرگسالی همراه با کار های سخت و زمخت و عاری از هرگونه لطافت. ویالون نیز خود یک تمثال از کودکی است؛ نشانی از شادی، لطافت، عطوفت و طراوت، که در دستان بزرگ و زمخت مرد جوان غریب مینماید. باری انگار مرد جوان یا به صورت کلی تر هر انسان بزرگسالی از دنیای شاعرانه کودکی دور شده است. شاید در اینجا بتوان گفت تارکوفسکی هنر را راه نجاتی برای بازیافتن کودک درون از دست رفته‌مان میبیند، راهی برای برقراری ارتباط مجدد با طراوت و شادمانی کودکانه. ساشا از مرد میپرسد که آیا دوست داری برایت بنوازم و مرد پاسخ مثبت میدهد. سپس ساشا سرشار از احساس شروع به نواختن ویالون میکند و احساسات مرد جوان را عمیقأ تحت تاثیر قرار میدهد. گویی انگار آن پیوند از دست رفته ای که مرد جوان با کودک درون خود حس میکرد را دگربار بازیافته است. در این صحنه ما چندین بار انعکاس تصویر ساشا و مرد جوان را در آبی زلال میبینیم که نشان از رابطه ناب و خالص این دو دارد. ساشا نواختن را به اتمام میرساند و سپس از علاقه‌اش به سینما می‌گوید، مرد جوان به ساشا پیشنهاد میکند که برای دیدن فیلمی به سینما بروند و ساشا با شادی بسیار زیاد این پیشنهاد را میپذیرد و ساعت مشخصی را برای ملاقات با یکدیگر مشخص می‌کنند. ساشا به خانه می‌رود و ماجرا را برای مادرش توضیح میدهد، از مادرش خواهش میکند که به او اجازه دهد تا با دوست بزرگسالش به سینما برود اما مادر به خواهش و تمنا های ساشا بی‌اعتمایی میکند و متذکر می‌شود که امروز قرار است دوستت و مادرش به خانه‌مان بیایند و حق نداری که به بیرون بروی. گویی انگار مادر هم دنیای پر از هیجان و شاد کودک را درک نمی‌کند و صرفا او را وادار می‌کند تا نسبت به یک سری از قرارداد های اجتماعی پایبند باشد. البته مسئله این نیست که تارکوفسکی این قرارداد ها را چیز بدی قلمداد می‌کند یا به آن ها توجهی ندارد، بلکه تمرکز وی در این فیلم بر روی کودکی و دنیای ساده و لطیفش است‌. دنیایی که شاید خیلی از طرف بزرگسال ها درک‌ نشود.

✍️علی روان پور

فیلمنقد فیلمتارکوفسکییادداشت فیلمسینما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید