ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا
علیرضا
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

بدون عنوان

فکر کردم که مرده‌ام؛ دارم خودم را سینه‌خیز روی زمین میکشم برای رسیدن به جایی که پس از رسیدن به آن بایستم و زندگی کنم. آنقدری که آخرین نوتی که از خودم برای خودم برداشتم را یادم نمی‌آید. آنقدری که مدتها بود ویرگولم روی اکانت بیزینسی‌مان بود و من از آن خارج نشده بودم تا ببینم در اکانت شخصی‌ام چه خبر است. در این دو-سه سال چیزهایی تغییر کرده‌اند. حالا که این جمله را نوشتم حس کردم کلمه‌ی تغییر را دوست ندارم. لااقل به اندازه‌ی که بخشی از الآن خودم را دوست ندارم یا بخشی از گذشته‌ام را دوست‌تر داشته‌ام. چند وقتی بود به خودم فکر نمیکردم؛ لابد چون جایی دیدم تنها راه زنده ماندن و حفظ کسان (و شاید فقط کسی) که دوستشان دارم این است که خودم را از به از آ به ب برسانم. «من» را توی کیفم انداختم و از آ راه افتادم به سمت ب. حال که این‌ها را تایپ می‌کنم، به نظر می‌آید به ب نزدیک شده‌ام، اما بیش از تصورم به درازا کشیده است و از قضا چندان هم خوشحالم نمی‌کند.
شواهدی به من میگفت در مسیر رسیدن به ب، تنهاتر شده‌ام. «من» اما خیلی ککش نمی‌گزید یا لااقل خودم نمی‌فهمیدم که ککم میگزد، چون «من» را در کوله‌ام انداخته بودم. برای رسیدن به ب، کارهایی کردم که اگر چهار سال پیش از خودم میپرسیدم که آن‌ها را انجام می‌دهم یا نه، جوابم این می‌بود: «خیلی بعیده.»

حال روزهایی را سپری کرده‌ام که فکر کردم واقعا زندگی‌شان نکرده‌ام، یا لااقل همه‌شان را زندگی نکرده‌ام. شب شدن‌ها را نمی‌فهمیدم. خودم را نمی‌شنیدم. من از خود خودم فاصله گرفتم و نمی‌شنیدم صدای تنهایی آن محبوسِ در کیفم را. دو سالی طول کشید که بفهمم ممکن است (و حتی محتمل) که قبل از رسیدن به ب، آن من مدفون در کوله خفه شود و بمیرد. عصر به خود گفتم «یک مدت گور پدر ددلاین. دارم خفه می‌شوم؛ و تلاش کردم مقصد بعدی را کمی به تخم بگیرم.

با ترس و لرز از مرگ «من» در کیفم، زیپ کوله را کمی باز کردم و خوابیدم. در دنیایی کمی متفاوت با قبل از خوابم بیدار شدم. کتابی را دستم گرفتم که آخرین بار شاید ۹ ماه قبل تا صفحه‌ی شصتش خوانده بودم. ده صفحه‌ای خواندم و باز یادم افتاد که چقدر بعضی از رمان‌های فارسی-به دلایلی که باید بهشان فکر کنم- حال من را بد می‌کنند.

کتاب دیگری را از کتابخانه درآوردم که گراهام گرین آن را نوشته بود تا زیبایی دنیا در خردادماه به من هدیه‌اش بدهد. شروع کردم خواندنش را و به محض مطالعه‌ی اولین سطور آن و فرو رفتنم در داستان، هیجانی را تجربه کردم که مدت‌ها تجربه نکرده بودم. بلافاصله، از هیجانی که تجربه کردم احساس عجز و شرم کردم. عجز از آنکه مبادا «قصه»‌ نگذارد در بی‌رحمی این زمین خاکی زنده بمانم و به ب برسم و به همین خاطر همه چیز را از دست بدهم و شرم از آن که «من» را تا آستانه‌ی خفه‌گی و مرگ در آن کیف محبوس کرده بودم. گذاشتم قصه کمی بیشتر سوار بر من شود و چشمانم را ببندد و تصورم را بکار گیرد. این من که کمی جان گرفت، احساس کردم دلم میخواهد این‌ها را با دم دستی‌ترین لغاتم ثبت کنم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید