علیرضا
علیرضا
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

تو بخوانی یا نخوانی فرقی نمی‌کند

تویی که داری این نوشته را میخوانی، دقیقا با تو ام؛ با خود خود خود خودت. اگر فکر کردی میرزابنویسم و برای تک تک کلماتی که مینویسم پول میگیرم اشتباه فکر کردی. هر چهار *خود*ای که نوشتم لازم بود که متوجه شوی با خود تو ام. با احتمال بالایی به تخمم نیست که تو این را میخوانی یا نه.

قریب به ۴۵ روز پیش با دوستی صحبت کردم و بعد از ۴-۵ سال یادم آمد که می‌نوشتم. از اعجاب‌آورترین یادآوری‌های زندگی‌ام بود. بعد از دوباره خواندن یکی دو تا از آن‌ها که روی همین ویرگولم پست شده، الیناسیونی که در آن لحظه با خودِ ۵-۶ سال پیشم تجربه کردم کم‌سابقه بود.

یادم آمد که یک بازه‌ای از نوشتن و بیشتر از نوشتن، از *نویسنده‌ها* بدم آمد. با این تصویر که آن‌ها بیضه‌ی به *سطح* آمدن، مواجهه با بیرون از خود و دیگران را ندارند. یک مداد دستشان گرفته‌اند و سرشان را به اعماق خود فرو کرده‌اند؛ انقدر عمیق که دارند خفه میشوند.

یادم هست در دوران لاس و لوس نوجوانی با دختری شیرازی چَت می‌کردم. یک سوال از من پرسید که هنوز یادم است. سوال خیلی مهمی بود و من یک دریا جواب برای سوالش داشتم. بعد از دریای جوابی که به سر و صورتش سرازیر کردم، تعجب کرد و خودش به سوالش تخمی‌ترین جواب ممکن را داد که: «یک کف دست محبت.» فکر میکنی سوال چه بود؟ «از زندگی چی می‌خوای؟»

:)
من همواره آدم سفر بوده‌ام؛ آدم جستجو --از هر دو نوع بی‌هدف و باهدفش-- آدم لذت. آدمِ حرکت. آدمِ آدم‌های بیشتر. آدمِ خواستنِ بیشتر و بیشتر و بیشترتر. اصلا ژنتیک بدنم از اولین روزهایی که تصویری از بدنم در ذهن دارم شبیه پیکان در کمان بوده (بالاتنه پهن‌تر از پایین‌تنه)؛ انگار کسی یک زمانی تا جایی که طول دستانش اجازه میداده کمان را کشیده و من را رها کرده و از روز صفر-ام طوری به جلو حرکت میکنم انگار که در میدان مسابقه متولد شده‌ام.

این بار که شروع به نوشتن متن در ادیتور سیاه‌رنگ ویرگول کردم، فهمیدم نجات‌دهنده در مانیتورِ سیاه است.

چرا دوباره برگشتم که این‌ها را بنویسم؟ من از عمق به سطح رفتم و تا می‌شد انواع و اقسام سطوح را دیدم، لمس کردم، مزه کردم، بو کردم و زندگی کردم و شنیدم. انقدر سطح کره بزرگ شد و انقدر از مرکز *من* دور شده بودم که دیگر صدای درون *من* به گوشم نمی‌رسید. می‌دانستم که من چیزهایی می‌گوید که مهم است. می‌دانستم دلم برایش تنگ شده. این شد که چند ماه پیش عطای آن سطح‌های رنگ و وارنگ را به لقایشان بخشیدم و سر *پیکان* را به سمت *منِ* من کج کردم. ثمره‌ش شد آن گوش‌ای که پیش *من* گذاشتم که دیگر نشود حرفی بزند و چیزی بخواهد یا نخواهد و من آن را نشنوم.

حاصل این شد که دو سه هفته‌ی پیش صدای *من* را از دهان کسی شنیدم که به یک دلیل واضح و مهم مرا یاد همان نفر و همان سوالِ «از زندگی چی می‌خوای؟» انداخت. با این تفاوت که این‌بار صاحب صدا، خود بخشی از جواب بود. می‌دانستم تا مدت‌ها و شاید هیچوقت دیگر دلم سطوح را نمیخواهد. دلم نوردیدن همه‌ی گیره‌ها را نمیخواهد. الان گزیده سطح را می‌بینم، گزیده‌تر به عمقش نگاه می‌اندازم و گوشم را تیز می‌کنم که آیا «علیرضا» آن را میخواهد یا نمیخواهد. جواب می‌آید.

خیالت راحت منِ من. دیگر تو را میشنوم.

احتمالا شنیده‌اید که بدن انسان هر ۷-۱۰ سال یک‌بار همه‌ی سلول‌هایش یک دور نو میشوند. اولا بدانید که این حرف کس و شعر بوده و اساس علمی ندارد؛ اما زرد و قشنگ است و به همین دلیل می‌خواهم بگویم اگر فرض کنیم انسان نرمال ۷-۱۰ سال طول میکشد همه‌ی سلول‌هایش نوسازی شوند، برای من به قاعده‌ی یک Planck time طول میکشد. پلانک‌تایم کم‌ترین واحد زمان است. من در هر پلانک‌تایم عدم میشوم و بازخلق می‌شوم. بیست و اندی سال تجربه به من ثابت کرده که بیش از *انسان*های پیرامونم فاز طبیعت را می‌گیرم؛ بیش‌تر از آن‌ها از آن‌ها الهام می‌گیرم و به اهمیت چمن توی پارک نزدیک خانه و گربه‌ی سر کوچه و نان داغ توی بیکری نزدیک خانه همزمان فکر می‌کنم. من *Yizit* نگهبان ساختمان را، آن کافه‌ی کوچک مرتفع درون جزیره را، پلکس و بام سوهانک و ولیعصر و وصال را، همزمان زندگی میکنم. من در هر پلنک‌تایم تصمیم می‌گیریم که در پلانک‌تایم بعدی چقدر آن بیکری را زندگی کنم و چقدر به آن قسمت بام ولنجک که درش آواز میخواندیم بروم و کجای آینده‌ام را چه شکلی ببینم.

قبل اینکه این پست را بنویسم، درفت‌های ویرگولم را دیدم و چشمم به این تصویر برخورد. متن ۵۲۶ کلمه‌ای پست‌نشده‌ای از ۴ سال پیش که پست نشده. این را هم پست‌ کردم که حرف‌های زده نشده به دوش ویرگول فکستنی سنگینی نکند.


من بین بهتر زندگی کردن و بهتر نوشتن، اولی را انتخاب کردم.

نمی‌دانم طول این نوشته چقدر خواهد شد . چیزی که میدانم این است که هر جا حس کنم دیگر من نمیخواهد بنویسم دکمه‌ی پابلیشش را میزنم.

+ «بزن بره.»







سالنوشتن متن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید