انگشتهایم آزادانه روی صفحهکلید لپتاپ حرکت میکنند و به طور اتفاقی بالا و پایین میشوند. انگشتانم حروف را انتخاب میکنند و حرفها کلمه میزایند. کلمهها را که میبینم، میفهمم در حال نوشتن ام. هر کلمه در جایی از وجود خواننده نشست میکند و بخشی از قشرِ مغز خواننده را از آنِ خود میکند. نویسنده اگر تنها دغدغهی جاودانگی داشته باشد، همینجا میتواند مطلب را منتشر کرده، درِ لپتاپ را بسته و برود که با دُمش گردو بشکند. اما من ادامه میدهم.
من از جایی به بعد تصمیم گرفتم شبیه عوامالناس خیال کنم در لحظهی تحویل سال، حقیقتن در عالم واقع تغییراتی در حال رخ دادن است. که قبایی از عقلانیت به قامت سنت پوشانده باشم. لذا اگر دنبال دلیل باشید که چرا در این موقع از سال چیزی نوشتهام، میتوانید پاسخش را در سطور بالا پیدا کنید.
قبلن وبسایتی داشتم و در آن مینوشتم. دامینش از دست رفت و هاستش هم. نخواستم هم که برش گردانم. بگذریم. انتخاب بعدیام این بود که در ویرگول بنویسم. خواستم از آن جنس حرفهایی که اینجا کمتر زده میشود زده باشم. خواستم تصویر را کاملتر کرده باشم. خواستم در ویرگول نقطه بگذارم؛ اینتر بزنم و به سطر بعد بروم. خواستم چیزی اضافه کرده باشم.
فهمیدم قصدم از نوشتن «مواجهه» است. مواجهه با ابری که قطره به قطرهاش در سالی که گذشت تشکیل شد و در آسمانم قرار گرفت. ابری که نمیشود رویش اسمی مشخص گذاشت. شاید اگر قدری بیدقتتر بودم اسم این ابر را ابر غم، فقدان، تجربه، سایش یا همچه چیزهایی میگذاشتم. اما اساسن نامگذاری، آخرین سنگر من در مواجهه با مفاهیم انتزاعیست. نامگذاری عمومن از سر تنبلی، بیحوصلگی و ناچاری ست. شبیه به زیر فرش سُر دادن کثافتهاست. برای این است که راحتتر بشود آدمها و حوادث مربوط بهشان را، از جلوی چشم دور کرد، در گوشهای از ذهن انداختشان، رویشان برچسبی زد و به وقتش به پوشههای ناقصشان ارجاع داد.
قصدم از مواجهه این است که این ابرِ بدقوارهی بینام را خوب ببینم، در چشمانش زل بزنم و بشناسمش؛ و بعدتر که آن را در جایی از آسمان دیدم، به سرعت شناساییاش کنم. خواستم ورق به ورق اتفاقات را جمع کرده و آنها را در پوشهای بینام بگذارم.
تصویری که پیشتر از آدمیزاد و خاطراتش داشتم شبیه به تکه گچی بود که روی تختهسیاه ساییده و در جایی تمام میشد؛ به این صورت که تختهسیاه همان محور زمان باشد و آن تکهگچ، جوهر آدمیزاد. حالا یکجا روی محور زمان اثرش پررنگتر مانده و خودش را بیشتر جا گذاشته و یکجا کمتر. در این چند ماه اما، فهمیدم که چنین نیست. تصویری که الآن از زندگی و خاطرات دارم شبیه به فستیوال هولی (Holi festival) است. جشنی که از قضا در همین ایامِ گذار زمستان به بهار در هندوستان بر پا میشود. در این فستیوال آدمها -انگار که با بوم نقاشی طرف باشند- شروع میکنند به قصد کشت به هم رنگ پاشیدن. شباهتش به زندگی اینطور است که انگار آدمیزاد در طول عمرش یک قوطی رنگ دارد که منبعش لایزال است؛ تمام نمیشود. رنگ هیچ دو نفری هم شبیه به هم نیست. آدمها لای هم میلولند و مدام دارند رنگهاشان را روی هم میپاشند. در این میان، بعضن میشود که رنگ کسی در قوطی دیگری میریزد و رنگِ آن «دیگری» را، قدری از چیزی که بود، به رنگ خودش شبیهتر می کند. در این فستیوال چیزی از کسی کم نمیشود و بر خلاف گچ و تخته فقط به آدمها اضافه میشود.
هفتهی پیش محسن چیزی ازم پرسید و داشتم بهش جوابی میدادم که یادم افتاد -اگر بخواهم با زبان ایامی که دیگر «گذشته» به حساب میآید بگویم- این کلماتی که داشت از دهان من خارج میشد، کلمات من نیست و عطر دهان شخص دیگری را دارد. بویی شبیه به بوی ریحان تازه، که همین الآن چیده باشندش. اینها را میگویم که یعنی اگر خیلی قبلتر محسن چنین سوالی میپرسید، نه احتمالا چنین کلماتی به ذهنم میرسید و نه با این چند کلمه ذهنم جای دیگری میرفت. یا مثلا فیلم Band of Outsiders گدار را که دیدم، کسی مغزم را سوزن بزند که چشمهای «اودیل» شبیه چشمهای کدام یک از آدمهاییست که به تازگی دیدهام و بعدتر یادم بیاید کدام.
ما با گذشت زمان سرزمین وجود را گز کرده، نقشهی وجودیمان را کاملتر میکنیم.
دوست دارم شبیه فیلمهای نئورئالیستی ایتالیایی همینجا مطلب را آپلود کرده، درِ لپتاپ را ببندم و بروم پیِ کار دیگرم. که چیزی که مینویسم حتا قدرِ همین پایانِ باز به مطلق «زندگی» شبیهتر شود.
اما حال که اعلامش کردم، با بستن در لپتاپ شور را از مزه برده ام. لذا شبیه به فلاسفهی قارهای که (بعضن به درستی) از روی شکم احکامی را به عالم واقع نسبت میدهند، میگویم که گویی جوهرِ قلمِ آدمیزاد همان رنگیست که در قوطی رنگ دیگران ریخته یا همان رنگیست که برای دیگری ست و حال آن را در قوطی رنگ خودش مییابد. گاه هم جوهر قلم آدمیزاد، سختیهاییست که کشیده؛ تجربهی تجربهنکردنهاست. لذتبردن از ندیدهها، و شنیدنِ نشنیدههاست.
(مطلب را آپلود کرده، از رفع تکلیف خودش به عنوان میکرواکتیویستِ اجتماعی احساس رضایتی سطحی پیدا کرده، لبخندی نصفه و نیمه روی صورتش نقش بسته، درِ لپتاپ را بسته و پیِ کارش میرود.)