به دکتر گفتم آدمهایی که به قول شما «دیگر نیستند»، برای من در گذشته زندهاند و تنها در حال و آینده است که نیستند؛ پس هستند. گفت :«این توجیهه و قوی هم هست.» ادامه داد : ". Come on let's face it" و از این دست چیزها. من آنموقع قدری از حرفهایش را در جیبم گذاشتم که بعدتر آنها را مزهمزه کنم و در آن لحظه، فاتحانه حرفهایش را قبول نکردم و به توجیهات قوی خودم بالیدم.
دقیقن همین الآن، رپر آمریکایی در گوشم فریاد میزند که ' You better lose your self in the music. The moment you own it, you better never let it go.' دهان Eminem را از گوشم در میاورم؛ هندزفری را زمین میگذارم. بلافاصله با رفتن آخرین نفر از این سالنی که داخلش هستم، «عدم» مجسد میشود و شروع میکند در گوشم سوت کشیدن. از خودش صدای «هیچی» در میاورد؛ صدای نیستی.
دوست عزیزی بعد از یک ماه از برلین برمیگردد. یک ماه غیبت. یک ماه تقلیلِ هرآنچه که یک دوست هست، به کلماتی در واتسپ، تلگرام و گهگاه امواجی الکترومغناطیسی، حامل صوت یا تصویرِ دیجیتالی او در تماسهای اینترنتی. برمیگردد و میبینمش و کسانی در سرم زمزمه میکنند که در بودن، شنیدن و دیدنِ حضوری، چیزی هست که حس میشود و هر چقدر جان بکنی، کلمه نمیشود.
یاد حرف دکتر میافتم. حالا جملهاش را از لای گیومه بیرون میآورم و چنین چیزی نوشته میشود: بعضی آدمها از جایی به بعد نیستند. تمام میشوند برای همیشه؛ تا ابد.