یادداشتی بر رمان «اسم تمام مردهای تهران علیرضاست»؛ نوشتۀ علیرضا محمودی ایرانمهر؛ نشر چشمه
«معصومه»ای باید باشد که رمز را بداند!
شایسته نوروزی
انسان دنیای امروز هرچه بیشتر پیش میرود بیش از پیش به خویش غره میشود که نه تنها خالق دنیای خویش است بلکه با قدرت جادویی ِ«انتخاب» میتواند جهانهای بسیاری خلق کند که دیگران مجبور به پذیرش و باورش هستند. در رمان جدید علیرضا ایرانمهر «اسم تمام مردهای تهران علیرضاست» بنمایه این خالق یا بهتر است بگوییم «هویت»اش زیر سؤال میرود. حتی ممکن است این خالق خودش ویراست یا نسخۀ متفاوتی از مخلوق یک خالق دیگر باشد و پیدرپی با خودش روبهرو شود. شخصیت محوری این داستان زن جوانی به نام پریسا است و میتوان گفت انتخاب دیدگاه و جایگاه زنانه برای این شخصیت، هم به شیوۀ شفافتری ذات آفرینش را نشان میدهد، هم معنای خلقِ «دیگری» را برای مخاطب باورپذیرتر میکند.
پریساها و در ادامه علیرضاهای داستان در حالی که مدام نسخۀ دلخواه از یکدیگر خلق میکنند، دارند نسخۀ حاضر خودشان را ارتقاء میدهند و انگار لازم است برای هر تغییر، یک «دیگری» جدید خلق کنند و انتظار هر اتفاق ناگواری چون فرزند دو سر یا مرگ عزیز را به عنوان هزینۀ این آرزو داشته باشند و در نهایت غالب مخلوقاتشان را به حال خویش رها میکنند. وجه روانشناختی داستان در تمام وجوه دیگرش به صورتی محو ولی کاملاً کاربردی نمود پیدا کرده است.
ما از فصل دوم به بعد از کارکرد فرا زبانی جملۀ «جلجتا، سانتوس ریسانتوس!» به زبان روزمره میرسیم و این کارکرد زبانی نسبت به کارکردهای دیگر زبانی غالب است. ولی در کلیت ماجرا هر مخاطب به قدر وسع خویش از آگاهی و اطلاعات پیشین میتواند از این کتاب لذت ببرد. مخاطبهای این اثر نیز مثل تمام علیرضاها و پریساهای درون داستان، نسخههای ویرایش شدۀ هم هستند. یحتمل خودِ ایرانمهر نویسنده نیز در چند نیمهشبی راز آلود یا غروب جمعهای کسلکننده این جمله را تکرار کرده و نسخههایی از مخاطبش تکثیر کرده؛ یکی فقط داستان را برای سرگرمی میخواند و دوست دارد جای پریسا یا علیرضا باشد؛ یکی منتقد ادبیست و با یکی از رویکردهای نقد، کتاب را به چالش میکشد؛ یکی زبانشناس، جامعهشناس یا روانشناس و یکی به دنبال نشانهها و سمبلهاست و…. حالا اینکه علیرضا محمودی ایرانمهر بهازای ویرایش یا تکثیر هر یک از ما چه تغییری کرده یا چه هزینهای پرداخته، بماند به عنوان بخش نانوشته و شگفتانگیز رمان!
با وجودی که از ابتدای داستان متوجه میشویم باید آمادۀ ورود به دنیایی شگفتانگیز باشیم و سرعت این اتفاق به صورت تدریجی زیاد میشود، ولی وقتی در دل این ماجرا قرار میگیریم انگار هر چیزی به طریقی کاملاً عجیب و شگفتانگیز سر جای خودش است؛ نه که بگوییم خب در داستان هر چیزی امکانپذیر است؛ بلکه روند روایی داستان طوری ما را در خود فرو برده که گویی مدتهاست با این نوع شگفتی خو گرفتهایم و اگر در اواسط مطالعه، کتاب را زمین بگذاریم (یا پس از اتمام کتاب) به آدمهای اطراف با تعجب نگاه میکنیم و مدام دنبال نسخهای دیگر از خویش میگردیم! و خب با توجه به شعبدههای دنیای امروز پذیرش سورئال در دلِ رئال دارد برای همۀ ما عادی میشود.
شخصیتپردازی و مهار شخصیتهایی که هر کدام نسخهای از هم هستند کار آسانی نیست، ولی علیرضا ایرانمهرِ درون و بیرونِ داستان، به خوبی از پس این مسئله برآمده است؛ شخصیتپردازی این داستان (و البته بخشی از آن) از نام کتاب و انتخاب نام شخصیتها آغاز میشود. «یک گونۀ خاص از توصیف مستقیم، تعیین اسم برای شخصیتهاست. البته لزومی ندارد که نام شخصیتها در شخصیتپردازی کارکرد داشته باشد، اما میتواند چنین کارکردی داشته باشد.» یاکوب لوته.
در این اثر بخش عمدهای از پردازش شخصیتها از طریق گفتوگوی درونی آنها و ارتباط بین آنها شکل گرفته است و همین امر در خستهکنندهنبودن و کششِ شخصیتها تأثیر بهسزایی داشته، به طوری فرم و محتوا را به موازاتِ هم پیش برده که هر یک از نسخههای دیگرِ شخصیتها با وجودی که تکراری هستند، تکراری نباشند؛ یا به بیان دیگر این تکرارها روایت را به سمت و سوی قطعیت پیش میبرند و نه فرم از محتوا جا میماند و نه محتوا در صیقل فرم، کم میآورد.
در آجرچینی فرم این داستان، پیدرپی به آجرهای تشبیه روبهرو میشویم که اگر خیلی منطقی و خشک به تیغۀ داستان نگاه کنیم با بیرونکشیدن این آجرها دیوار نمیریزد ولی هر چه چشم ریز کنیم و فاصلهمان را از دیوار دور و نزدیک کنیم میگوییم؛ «نه! پنداری این دیوار، دیوار بشو نیست! یا کار دست اوس ایرانمهر نیست!» بسامد بالای تشبیه در این کتاب نیز میتواند یکی از همان خرده روایتهای تکثیر باشد، تشبیه یک شخص یا موقعیت به چیزی دیگری، ارائۀ نسخۀ دیگری از آن است که خلق و رها میشود و داستان به راه خودش ادامه میدهد. به عنوان مثال میتوانم اشاره کنم به: «وفاداری به اجاق مایکروویوی میمونه که دماش هیچوقت درست تنظیم نمیشه: هر بار ظرف غذا….»؛ «شبیه چشمهای بزرگ آدم فضاییها…»؛ «کوه چربی…»؛ «حرکت زمان مثل قاشقی که بخوای به زور توی شیشهی عسل بچرخونی کند شده بود»؛ «مثل گربهای که بوی شیرِ چرب رو توی هوا دنبال میکنه…» و بیشمار تشبیه دیگر.
وقتی با یک ماجرای رئال آمیخته با سورئال روبهرو هستی که اگر سر بچرخای ممکن است شخصیت جدیدی برایت خلق کند و کنترل خرده روایتها از دست تو و روایت اصلی خارج شود، پایانبندی برایت مشکل میشود. حالا دیگر آن شگفتی ابتدای کتاب برای پریسای قصهات تبدیل به یک روال روتین شده ولی مخاطب همچنان سهمش را از شگفتی کشف میخواهد و به بیان دیگر، داستان توقع مخاطب را از پایانبندی بالا برده است که این داستان به خوبی پایان مییابد و پرهیز از جمعکردن نامنظم ماجرا کاملاً به چشم یک مخاطب واقعی ادبیات میآید و همزمان با پایان داستان پریسا نیز آموخته است که باید پایانی برای هر مخلوقش در نظر بگیرد یا چطور خلق کند که مثل ابتدای داستان آفرینندگیاش از سرنوشت مخلوقاتش جا نماند.
و میتوان گفت ما همه مدام در حال تکثیریم و مدام از کنار خودمان میگذریم! مثلاً شاید من یک نسخه از تویی باشم که این را میخوانی یا تو یک نسخه از علیرضا ایرانمهر باشی که ما را مینویسی و ما بیخبریم! و چیزی که واضح است «معصومه»ای باید باشد که رمز را بداند!
«مطمئناً جایی، قانونی برای کشتن کسانی که خلقشون میکنی یا مسئول زندگیشون هستی وجود داره، وگرنه پدر و مادرها میتونستن بچههاشون رو بکشن و کسی مجازاتشون نمیکرد.» (از متن کتاب)