توی دنیای شهری، همش منتظر رسیدن هستیم، دیر رسیدن، همش عجله، عجله و عجله... از فشار توی مترو به سمت صندلی عقب پراید تاکسی خطی... از ساختمون های سنگ گرانیت دوییدن به سمت ساختمونهای کامپوزیتی... از دیر رسیدن به آسانسور تا پله های دوتا یکی رفتن... ولی باز هم دیر میرسی...
در اصل توی این زندگی شهری، اینقدر زندگی روی دور تند اش قرار داره که حتا فرصت لذت بردن از مدرنیته هم داده نمیشه... اصن انگار چشمهامون بسته شده...
وقتی این صحنه رو دیدم دقیقا به زندگی مدرن مون توی شهرها فککردم، اینکه چقد میتونه مسحور کننده باشه... وقتی این ساختمون های مدرن بغل به بغل هم قرار میگیرن انگار زیبایی رو ازشون میدزدن ولی وقتی به تنهایی توی طبیعت ولو میشن تازه آدم دلش میخاد ساعت ها بشینه و همین صحنه رو با دل سیر ببینه... اینجاستکه تازه رنگ نقره ای دیواره ها برات معنا پیدا میکنن...
خلاصه هر چند وقت باید گشت و یک ساختمون تنها و ول توی طبیعت پیدا کرد تا حالت از ساختمون های سیمانی شهر بهم نخوره... این خاصیت مسحور کننده طبیعت هست اش... همنشینی رنگ های طبیعی این کار رو میکنه...
انگار ما راه رو اشتباه رفتیم، باید برگردیم و فقط تغییرات خیلی کمی توی زمین دور و برمون بدیم تا چشممون دائم به زیبایی باشه