به نام خدا
سلام دوستان، امیدوارم که حالتون خوب باشه...
خوب من شخصی ام که میتونم ادعا کنم جزو اولین ایرانی هایی هستم که داخل شبکه اجتماعی اینستاگرام ثبت نام کرده. زمانی که من شروع به چت کردم، مرسوم ترین پیام رسان، لاین بود که خیلی ها ازش استفاده میکردن و بعد یه مدت بیتالک به دلیل نمایش افراد نزدیک به محل استقرار فرد، محبوبیت خاصی در بین سایر پیام رسان ها پیدا کرد و خیلی ها از لاین کوچ کردن به سمت بیتالک. خوب اون زمان کار من فقط پیام بازی توی این شبکه های اجتماعی بود و وقتی اینستاگرام رو نصب کردم، کارم شده بود کار هایی که بقیه خوششون میومد. من شده بودم دلقکی که باید همه کار بکنه تا بقیه رو بخندونه و راضی نگه داره که مبادا یه وقت آنفالو بشه از طرف اونا...
من مدیر یه کانال 20 هزار نفری و یه گروه 700 نفری داخل تلگرام و در اینستاگرام هم صاحب یه اکانت 15K با حدود 7K لایک خور بودم و فک میکردم کسی هستم. من سه سال پیش با زبان برنامه نویسی جاوا آشنا شدم و شروع کردم به برنامه نویسی برای گوشی های اندروید. خوب پیشرفت من لاک پشت وار بود. خیلی برنامه ها میریختم برای خودم، مثلا میگفتم که هفته ای 3 مطلب جدید رو حداقل یاد بگیرم تا توی کارم حرفه ای بشم اما...
وقتی شروع میکردم به یاد گرفتن یک مطلب جدید یهو با خودم میگفتم برم ببینم استوری ای که گذاشتم چند تا ویو خورده و چند نفر دیدن، پس میرفتم سراغ گوشی و وارد اینستا میشدم. به محض وارد شدن میدیدم که اووووووو فلانی هم که پست گذاشته، اووووووو فلانی هم که لایکم کرده، اووووووو این دختره کیه منو فالو کرده، اووووووو این یکی دختره کی هست که رفیقم عکسشو استوری کرده، اووووووو حالا که اومدم بیا یه سر به ناحیه سرچ هم بزنم؛ این اینستاگرام از خدا بی خبر هم که کاملا علایق من رو فهمیده بود و چیزایی رو توی ناحیه سرچ بهم نشون میداد که کاملا دنبالش بودم. خلاصه چشم بهم میزدم میدیدم 2 ساعتی گذشته و دیگه وقتشه برم سراغ اهدافم؛ پس تا به خودم میامدم که برگردم به دامان یادگیری، با خودم میگفتم حالا بیا تا تلگرام هم برم ببینم رفقا چه پست هایی گذاشتن توی کانال. خوب وارد تلگرام که میشدم میدیدم بحث توی گروهمون داغ شده و یه عده هم که دارن ادمین رو صدا میکنن و منم که غیرتی و... ای بابا یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره که کی به کی چی گفته؛ خلاصه چشم به هم میزدم میدیدم 3 ساعت دیگه هم رفته و باید برم تمرین فوتبال و از تمرین که برمیگشتم که جاتون خالی خوابم میامد. پس در نتیجه هیچ کار مفیدی نمیکردم.
یک سال و نیم پیش بود که با دو نفر از دوستای برنامه نویسم که برنامه نویسی PHP با فریم ورک لاراول کار میکنن به یه ایده ای برخورد کردیم؛ در واقع به یک نیاز. میخواستیم یه کاری انجام بدیم و برای انجام اون کار خیلی دردسر کشیدیم و از اخر هم نتونستیم بریم و این بود که نشستیم و فکر کردیم که چطور میشه تا این ضعف رو برطرف کرد و بستری به وجود آورد که سهولت جای سختی رو بگیره و دیگران حداقل مثل ما ضد حال نخورن. خلاصه به فکر شروع یک استارت آپ افتادیم و راجب این ایده با برخی از بزرگان این عرصه در شهرمون هم صحبت کردیم. اما من میدونستم که اولین قدم در راه اندازی این ایده اینه که من یک برنامه نویس پیشرفته اندروید بشم اما با این وضع اعتیاد به گوشی و شبکه های اجتماعی آیا این کار ممکن بود؟
پس تصمیم خودمو گرفتم و محکم گفتم که من بدون گوشی هم میتونم زندگی کنم...
در قدم اول تمام پست های اینستا رو پاک کردم و تمامی فالوئینگ های خودمو هم آنفالو کردم و بعد اکانت رو رها کردم به امون خدا. رفتم توی تلگرام و تمامی کانال و گروه های الکی رو پاک کردم و فقط 3 تا کانال که مربوط به برنامه نویسی بود رو گذاشتم که بمونه. در مرحله بعد احساس ضعف آموزش کردم و فهمیدم که برخی از اموزش هارو باید بخرم و ببینم و در برخی از کلاس های آموزشی هم بایستی شرکت کنم اما اون موقع درآمدی برای اینکار نداشتم پس گوشی خودمو فروختم و صرف آموزش کردم. و خوب برای زنگ زدن و اس ام اس دادن هم مجبور شدم یک گوشی ساده با سیستم عامل جاوا بخرم.
الان یک سال از این قضیه میگذره و من در حوضه برنامه نویسی اندروید پیشرفت های چشم گیری کردم. منی که آرزو داشتم هفته ای سه موضوع جدید رو یاد بگیرم، الان به راحتی روزی یک موضوع رو در کنار تمامی کارهایی که برای اون استارت آپ انجام میدم، دارم یاد میگیرم. از تلگرام هم تا حدودی برای ارتباط با تیم استفاده میکنم و داخل لب تاب نصبش کردم. دیگه نه رغبتی به اینستاگرام دارم و نه انگیزه ای برای دلقک بازی کردن و باشگاه رفتن صرفا برای گرفتن عکس هایی که بقیه از من خوششون بیاد و دنبالم کنن. گویا زندگی اینجوری شیرین تر شده. وقت برای مطالعه، یادگیری، مقاله نوشتن، کار کردن و ورزش کردن هست و دیگه هیچ کاری پشت گوش انداخته نمیشه.
در پایان این رو هم بگم که من 5 سال پیش فک میکردم فوتبالیست میشم و اینقدر فوتبال بازی میکردم که توپ از من خسته شده بود، اما الان هفته ای یک بار فقط برای سلامتی میرم ورزش میکنم و به این نتیجه رسیدم که باید به صورت واقع بینانه به اهدافت نگاه کنی نه به صورت رویایی...
در پایان هم اینو بهتون بگم که به معنای واقعی به این نتیجه رسیدم که من بدون گوشی هوشمند هم میتونم زندگی کنم و امیدوارم شما هم هرچه زودتر فکری برای حذف کارهای وقت گیر خودتون و تبدیل فرصت هایی که دارید به راه هایی برای رسیدن به اهداف پیدا کنید و موفق بشید...
به امید روزای بهتر...