شما یک جوان مشتاق به هنر هستید. در واقع احتمالا در تنهایی خود با اثار هنری متفاوتی مواجه شدید، به وجد آمدید و بعد از چندین بار به وجد آمدن بسیار به این نتیجه رسیدید که چرا من نه؟ پس گوشی تلفن خود را برداشته، به سراغ شبکه های اجتماعی رفته و به دنبال اسم هایی که از این و آن شنیدید یا حتی با اثری از اثارشان مواجه شدید و خیلی به وجد آمدید، میگردید و یا آشنایی در این جامعه جذاب هنری میشناسید و با وی تماس میگیرید تا در زمینه ای که مدنظرتان هست، دوره و استاد مورد توافق را میجویید. او هم از روی بسیاری از احساسات فرو خورده و نخورده به شما دوره ای را در آمورشگاهی پیشنهاد میکند و این چنین پایتان به جامعه هنری باز می شود.
اگر آن جامعه یا اگر درست تر بگوییم بخشی از جامعه هنری که واردش می شوید، حداقل هایی را حفظ کرده باشد (که باور کنید نمیداند چرا حفظ کرده) در ابتدا حتی بیشتر از آن اثار هنری به وجد می آیید. شجاعانه از ان در مقابل باقی مکاتب دفاع میکنید، سینه میدرید و حنجره پاره میکنید که نه هنر واقعی نزد این شخص و در این مکتب بخصوص است. برایتان ارزو میکنم که در همان هنگام کتاب اسطوره زندگی تئاتری، باربا، را پیدا نکنید. البته ارزویی بیهوده است چرا که حتی اگر اسم این کتاب و این اسطوره حتی به گوشتان هم نخورده باشد، جامعه شما حتما خود را باربای ایرانی جا میزند. آن جاست که در بد مخمصه ای افتاده اید. مخمصه ای که احتمالا و البته به طور میانگین 3 سالی طول میکشد تا متوجه شوید مردابی از کثافت است. شما در اختیار آدم هایی قرار میگیرید سراسر تزویر و دروغ. به شما مدام سرکوفت زده میشود که مگر گروه باربا را ندیده ای که چطور تئاتر را زندگی میکنند و قبل از آنکه بخواهید فکر کنید اصلا باربا چه ربطی به موضوع دارد، این جمله به صورتتان میخورد: پس چطور به خود اجازه میدهی استاد این وسیله شخصی اش را خود بلند کند یا این کار شخصی اش را خود بکند. ای بی حیا. ای بی ادب. و تو کودکی می شوی که دیگر فقط دنبال گروه باربا شدن برای باربایی کاذب و دروغینی. تا باز هم به وجد بیایی. اما...
در به در با فدا کردن همه چیز هایی که اسمش زندگی و انسانیت است، از این اتاق به آن اتاق، از این سایت و محتوا به آن سایت و محتوا میروی تا بتوانی این باربایی که برای خود ساختی را خوشحال کنی. او اما عامدانه خوشحال و راضی نخواهد شد. چون چیزی به اسم این باربا وجود ندارد. هیچ وقت به آن نخواهی رسید. و تو سیزیفی هستی ناآگاه و در حال رسیدن به هدفی که نیست.
یک لحظه. نفسی تازه میکنی و میگی خب آخیش حالا یه سیگار بکشم و ببینم کجای کارم. در کندو کاو پیدا کردن فندکی که فردی به نمایندگی از گروهی تازه به شانه ات میزنید:
-هی تو اینجا کار میکنی اره؟
+ آره دیگه. مگه ندیدی منو؟
-تو هم قبول داری که فلانی هنرمند خوبی است اما آدم و مدیر خوبی نه؟
+ببین میشه اینطور گفتا ولی واقعا نامردیه. اخه تا حالا کارمند خوبی نداشته.
-این حرفا رو ول کن. اگر میخوای از این تعصب جدا بشی و دیگه بهت نگن ذوب در ولایت، بیا دوشنبه شب ها جمع شیم و از تجربیات و دوستان خارج از این مجموعه با هم بگیم. البته به تو نمیگیم. تو معلومه یکی از خودشونی. نکنه اون تورو فرستاده برای خبرچینی. اخه میدونی من یه چپم و بی نهایت عاشق مکتب فرانکفورت. پس هر سرمایه داری بخواد منو استعمار کنه میفهمم. و تو هم انگار همین قصدو داری. عوضی خائن.
در همین گنگی میروی تا موضوع را به (شخص مورد نظر) بگویی.
-ولشون کن بابا. معلوم نیست از کدوم طویله ای در رفته طرف. اتفاقا برو و ببین چی درباره من میگن
در این کشاکش، کم کم داری با زمان هایی که خارج از گروه باربا شدن تلف میکردی، گروهی برای خود ساختی و تئاتری کار کردی. این گروه باربا شدن هم بدجوری انرژی ات را گرفته است. نزدیک ترین دوستانت به حق به تو نهیب میزنند. هشدار میدهند. اما تو هنوز میخواهی باربا را از نزدیک ببینی تا هر وقت هم که شده چیزی یاد بگیری.
در این جامعه، مانند احتمالا هر جامعه دیگری خرده جوامعی شکل میگیرد. با هدف کلی به ظاهر یکسان با جامعه اصلی و هدف هایی گوشه و کنار منتقدانه. باربا خوب حواسش به تشکیل چنین جوامعی هست. با خشم میگوید که این جوامع جز فساد در خود چیزی ندارد، و تو که گروه باربا را به هر گروه بزم و شراب دیگری ترجیح میدهی خود را از این خرده جوامع دور میکنی. دشمن میشوی. خطر میشوی.
هرچه بیشتر به باربای مدنظر نزدیک میشوی، کمتر به وجد می آیی. کمتر اثری از هنر پیدا نمیکنی. بجایش پر است از چاپلوسان درباری. آن ها که حتی به دنبال وجد هم نیستند. فقط دنبال افاضات باربا هستند. جایی که باربا نباشد، حرف هایش را تکرار میکنند، از جان میگذارند و کورکورانه خدمت میکنند. حتی پا را از این هم فراتر میگذارند و با هدایایی مانند نوشیدنی خود ساخته باربا و برادر گرامش را به وجد می آورند. کم کم به جمع خصوصی باربا راه پیدا میکنند. تو همچنان دنبال گروه باربایی.
بالاخره چندمین تئاتر، که از قضا مهم ترین و موفق ترین اثر آن مجموعه و گروه باربایی هم هست، را روی صحنه میبری. یک شب مخالفان چپ و رفیقان انقلابی با هزار التماس پول میدهند و به تماشای اثرت میشنند و با حق به جانبی ناشی از ضعف و فقدان کار هنری جدی در خودشان، از تو تشکر بی حال و روحی میکنند. چاپلوسان درباری در حال چالوسی وقتی برای هنر ندارند. اما خود باربا. باربا سه سال است که میگوید در سایه و حضور من کار کن و من پشتت هستم. مگر همه تلاش هایت برای گروه شدن بی فایده بوده. برای همین حمایت ها و رشد جمعی بوده است دیگر. برو پسر. من پشتت هستم.
هر اسطوره خیالین و پوشالی ای در ابتدا ماسک پوشالی ندارد. اتفاقا در ابتدا اسطوره تر از هر اسطوره حقیقی مینماید تا ان لحظه و آن دراماتیک( این را از باربا یاد گرفته ام). آن لحظه است که ماسک از صورت کنار رفته تا پوشالی شدنش نمایان شده و بریزد. بهترین موقعیتی که میتواند یک اسطوره را اسطوره کند، یک پوشالی را میریزاند. درست همین زمان است که همه گروه ها و خرده جوامع موافق و مخالف دوباره برای حذف آن ناهماهنگی که جلوی گروه باربا شدن را میگیرد دست به کار میشوند. در یک ماه و بعد آن هر کاری که بتوانند میکنند. حال که این عضو ناهماهنگ خائن نیست دیگر سرمایه دار و چپ و همه این خزعبلات مهم نیست. مهم این است صندلی به من داده شود تا من برده سرمایه دار اصلی شوم. تا همه آن چیز هایی که برایشان ارزشی قائل بودم خالی از ارزش شوند. این درست تبارشناسی ارزش است. ارزشیابی ارزش است. زمانی که این اتفاق می افتد ارزش بیهوده از ارزش خود می افتد.
از دور این گله حیوانات دیگر تو را به وجد نمی آورد. حتی متعجب نمی شوی. باربا به دنبال پول و هوس است و بردگان به دنبال سرمایه بیشتر از وی. چرخه ای که از همان ابتدا به آن تعلق نداشتی.
جامعه هنری در ایران تماما از همین چرخه ها و شبیه آن ها تشکیل شده. چرخه هایی که هر چه بیشتر میچرخند، خرده انسان های متصل به خود را له میکنند تا در نهایت عاری از انسانیت شوند. و هنر نمیتواند در جایی که عاری از انسانیت است، جاری شود.
بازگشت
علیرضا
5 اردیبهشت 1404