بعید میدانم به عنوان یک کتابخوان اسم هاروکی موراکامی را نشنیده باشید. موراکامی را تقریباً در همه جای دنیا میشناسند و کتابهایش را به بیشتر از صد زبان دنیا ترجمه میکنند و از داستانهایش لذت میبرند. برای خرید کتابهای جدیدش صفهایی طولانی تشکیل میدهند. کتابهایش در کمتر از یک ماه، یک میلیون نسخه فروخته میشود (مقایسه کنید با تیراژ ۲۰۰ تایی و ۵۰۰ تایی کتابهای ما). آخرین رمان (زمانی که این مطلب را مینوشتم آخرین رمان موراکامی بود) منتشر شده از هاروکی موراکامی کتابی است با عنوان «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش».
سوکورو تازاکی یک پسر دبیرستانی است که هنگام انجام کاری مشترک با چهار نفر دیگر آشنا میشود و بینشان رابطه دوستی عمیقی به وجود میآید. تا اینکه سوکورو که عاشق ساختن ایستگاههای قطار است برای خواندن رشته مهندسی راهآهن به توکیو میرود و فقط برای تعطیلات به ناگویا باز میگردد و با چهار نفر دیگر یک جا جمع میشود. تا اینکه آن چهار نفر دیگر تصمیم میگیرند سوکورو را از گروه اخراج کنند. به او میگویند که دیگر نمیخواهند او را ببینند و او هم بی هیچ حرفی بدون این که علت این کار را بداند، از آن گروه خارج میشود. دچار افسردگی میشود و آرزوی مرگ میکند ولی کمکم به زندگی طبیعی بر میگردد. ولی زخم این اتفاق روی ذهنش باقی میماند و شانزده سال بعد در پی پیدا کردن دلیل این اتفاق به ناگویا باز میگردد.
این کتاب در ایران برای بار اول توسط امیر مهدی حقیقت ترجمه شد و نشر چشمه آن را منتشر کرد ولی بعدها مترجمان و ناشرانی مثل میثم فرجی (نشر میانه)، مهدی غبرائی (نشر نیکا)، مونا حسینی (نشر قطره)، مارال زالزر (نشر کولهپشتی)، فرزین فرزام (نشر ققنوس) و مرضیه خسروی (نشر روزگار) به ترجمه و انتشار آن با عناوین مختلف پرداختند. این مطلب بر اساس ترجمه امیرحسین حقیقت نوشته شده است.
بخشی از متن کتاب
«ایستگاه شینجوکو ایستگاهی عظیم است. هر روز حدود سه و نیم میلیون نفر از آن میگذرند. تا جایی که کتاب گینس آن را رسماً به عنوان پرمسافرترین ایستگاه دنیا معرفی کرده است. چندین خط آهن از این ایستگاه میگذرد ... در ساعتهای اوج شلوغی، این شبکه تبدیل میشود به دریایی انسانی، دریایی که با بالا و پایین رفتن به سمت درهای ورود و خروج کف میکند خشم میگیرد و میخروشد. ردوهای انسانی که قطار و خط عوض عوض میکنند به این دریا میریزند و گردابی خطرناک پدید میآید. هیچکس، هر قدر هم صالح* نمیتواند چنین دریای سرکش خشم آلودی را از هم بشکافد ... در اوایل دهه ۱۹۹۰ پیش از ترکیدن حباب اقتصادی ژاپن یکی از روزنامههای پرتیراژ ایالات متحده عکس بزرگی منتشر کرد از مسافران ایستگاه شینجوکو در ساعت اوج شلوغی صبحی زمستانی در حال پایین رفتن از پلههای ایستگاه. همه مسافران انگار بر اساس قول و قراری قبلی با قیافههایی گرفته خیره به پایین نگاه میکردند و به ماهیان بیجانی چپانده توی قوطی کنسرو شبیهتر بودند تا به آدم. در گزارش این روزنامه آمده بود: «ژاپن ممکن است ثروتمند باشد ولی اغلب ژاپنیها چنین حالی دارند: سرها در گریبان با چهرههایی ناشاد» عکس مشهوری شد. سوکورو نمیدانست آیا چنان که این گزارش ادعا میکرد، بیشتر ژاپنیها واقعاً ناشادند یا نه؟ ولی دلیل اصلی نگاههای رو به پایین مسافرانی که در شلوغی صبحگاهی از پلههای ایشتگاه پایین میرفتند، بیش از ناشادمانی، نگرانی کفشهاشان بود. روی پلهها سر نخوری، کفشت درنیاید. مهمترین دغدغه مسافران در ساعتهای شلوغی این ایستگاه عظیم همین است. در گزارش روزنامه هیچ اشارهای به این موضوع نشده بود.»
ژاپن کشور عجیبی است. این را از لابلای کتابهای موراکامی و فیلمهای ژاپنی فهمیدهام. همیشه فکر میکردم و میکنم که ژاپن کشور تنهاییهاست. اولین بار در فیلم بابل از آلخاندرو ایناریتو گونزالز و در یکی از شش بخشی که به ژاپن اختصاص داشت یک نوع تنهایی عجیب را دیدم. تنهایی بین میلیونها نفر جمعیت. ژاپن کشوری است که در آن فرقی نمیکند چیکو واتایای فیلم بابل باشی، کافکا تامورای کتاب کافکا در ساحل باشی یا سوکورو تازاکی. انگار ویژگی مشترک ژاپنیها تنهاییشان است. اوایل کتاب که داستان مبارزه سوکورو با افسردگی و مرگ را روایت میکرد، میشد فرهنگ ژاپن را دید. جوانی که از یک گروه دوستانه اخراج میشود تا مرز خودکشی پیش میرود. مثل سیاستمداران و مدیران ژاپنی که در اثر یک اشتباه از کار خود کنارهگیری میکنند و بعضیهاشان ترجیح میدهند دیگر زنده نباشند.
کتابهای موراکامی مثل یک کلاس درس عمل میکنند. کلاس درسی برای شناخت فرهنگ مردم ژاپن. فرهنگی مملو از معماها و مسائل عجیب و غریب. بیجهت نیست که تمام کتابهای موراکامی عجیب و غریب به نظر میرسند. داستانهای پیچیده و معماگونه. پر از رمز و راز. هاروکی موراکامی روایتگر ژاپن است. چیرهدستی او در این روایت برایش اقبالی جهانی به وجود آورده است و چه عجیب که با این چهارده رمان مطرح و جذاب چرا هنوز برنده جایزه نوبل نشده است.
کتاب «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» هم مثل کتابهای دیگر موراکامی کتاب پرجذبهای است. این کتاب سیصد صفحهای با ترجمه امیرحسین حقیقت کتاب خوشخوانی است. به راحتی میشود در دو سه روز آن را تمام کرد. داستان طوری روایت میشود که خواننده را با خود میبرد و خواننده همچون خود سوکورو کنجکاو دانستن است و همین عاملی میشود برای خواندن کتاب.
ترجمه کتاب در مجموع متوسط و در بعضی جاها ضعیف به نظر میرسد. مثلاً در بعضی قسمتها بعضی کلمات و عبارتها به صورت مناسبی انتخاب نشده است.
صفحه ۲۳۹ : " ما آنهمه مدت باهم بودیم و من هی سعی میکردم بهت نخ بدهم. اگر فقط یک مغز نصفهنیمه هم داشتی بایست دوزاریات میافتاد." سوکورو به این نخها فکر کرد ولی چیزی یادش نیامد. (نخها!)
صفحه ۲۴۹ : گذشته سیخ دراز تیزی شد به تیزی تیغ و یکراست توی قلبش فرورفت. (سیخ دراز تیز!)
صفحه ۳۹: سارا لحظه ای لب هاش را جمع کرد و بعد انگار تصمیمی گرفته باشد گفت: «باز هم دعوتم میکنی؟ یعنی اگر اشکالی ندارد؟» «معلوم است که میکنم. اگر تو پایه باشی.» (اگر تو پایه باشی!)
در نهایت سوکورو تازاکی با اصرار سارا به سراغ زخمهای قدیمی خود رفت و آنها را تا حدی التیام بخشید. « و درست همین جا در همین لحظه بود که سوکورو سرانجام توانست همهاش را یکجا بپذیرد. سوکور تازاکی درعمیقترین نقطه جانش به درک رسید. درک این که هیچ قلبی صرفاً به واسطه هماهنگی با قلب دیگری وصل نیست. زخم است که قلبها را عمیقاً به هم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود، عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی است. هماهنگی واقعی در همینها ریشه دارد.