گزارش یک مرگ نام کتابی از گابریل گارسیا مارکز است که توسط لیلی گلستان از زبان فرانسه به فارسی ترجمه شده است و البته بعدها توسط مترجمان و ناشران دیگری از جمله کیومرث پارسای با عنوان گزارش یک قتل از پیش اعلام شده منتشر گردیده است. سانتیاگو ناصر جوان ثروتمندی است که در دهکدهای نزدیک ماکوندا توسط دو برادر به قتل میرسد.
داستان از این قرار است که در شب ازدواج بایاردو سان رومان با آنخلو ویکاریو مشخص میشود که آنخلو باکره نیست و شوهرش او را به خانه پدریاش بر میگرداند و طردش میکند. پس از اینکه دختر توسط خانوادهاش مورد سوال قرار میگیرد، سانتیاگو ناصر را به عنوان مقصر معرفی میکند. و برادران دوقلوی ویکاریو (پابلو و پدرو) پس از شنیدن نام سانتیاگو بدون اینکه پی دلیل و مدرک باشند به سراغ سانتیاگو میروند تا انتقام خیانتی را که به خواهرشان روا داشته را بگیرند. در جریان بازجویی این شبهه در ذهن راوی که از دوستان سانتیاگو و پسرخاله آنخلا است ایجاد میشود که سانتیاگو مقصر این قضیه نبوده است. البته مسائل زیادی هم در پرده ابهام باقی میماند و روشن نمیشود.
مارکز طوری در روایت این داستان استادانه عمل میکند که مرگ سانتیاگو ناصر امری اجتنابناپذیر به نظر میرسد. انگار او از این مرگ محتوم گریزی ندارد. هیچ کس هم در عمل کاری نمیکند که این مرگ بیرحمانه رخ ندهد.
این داستان شروع بسیار غافلگیر کنندهای دارد. «سانتیاگو ناصر، روزی که قرار بود کشته شود، ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شد تا به استقبال کشتی اسقف برود. او در خواب دیده بود که از جنگل عظیمی از درختان انجیر میگذشت که باران ریزی بر آن میبارید.»
سانتیاگو که مزرعه موروثی پدرش را اداره میکند فردی شاد و خوشقلب است البته در کتاب به عنوان کسی که زنها و دختران را آزار میدهد هم معرفی میشود. در آن سو برادران ویکاریو که دوقلوهای بیست و چهار ساله هستند طوری به هم شباهت دارند که تشخیصشان از هم سخت است. آن دو زمانی که در کمین سانتیاگو هستند به همه اهالی دهکده میگویند که قصد دارند سانتیاگو ناصر را به قتل برسانند. در واقع آخرین کسی که از این قصد مطلع میشود خود سانتیاگو است که توسط نامزدش در جریان قرار میگیرد و در هنگام فرار به داخل خانه خود توسط دو برادر سلاخی میشود.
این موضوع که دو برادر به همه میگویند که میخواهند سانتیاگو رو بکشند شاید به این دلیل است که میخواهند کسی پیدا شود و آنها را منصرف کند. کمااینکه یک بار این اتفاق میافتد و چاقوهایشان توسط سرهنگ ضبط میشود ولی در مرتبه بعدی کسی آنها را از این کار باز نمیدارد و آنها هم فکر میکنند با این کار شرافت خانوادگی خود را پس خواهند گرفت.
سانتیاگو در حالی کشته میشود که به نظر نمیرسد از بین بردن شرافت خانوادگی ویکاریوها کار او بوده باشد. در انتهای داستان میخوانیم که هرگز کسی حتی سانتیاگو را با آنخلا ندیده بود. چه برسد به اینکه این دو با هم سر و سری هم داشته باشد. در واقع شخص گناهکار احتمالاً کسی غیر از سانتیاگو بوده ولی وقتی برادران ویکاریو از آنخلا در مورد نام گناهکار سوال میکنند، آنخلا نام سانتیاگو را به زبان میآورد. شاید به این دلیل که فکر میکند کسی نمیتواند سانتیاگو را بکشد. هر چه باشد او از ثروتمندان دهکده است و چون از ریشه اعراب مهاجر است احتمالاً اعراب از او حمایت خواهند کرد.
به عقیده بازپرس رفتار او در آخرین لحظات عمرش دلیل بیگناهیاش بوده است. پدرو که به هنگام رویارویی با سانتیاگو ضرباتی مرگبار به او میزند، میگوید: «چیز غریبی بود. کارد پاک بیرون آمد. سه بار به او ضربه زدم و یک قطره خون هم ریخته نشد.» اما این پایان ماجرا نیست. سانتیاگو ناصر در آخرین دم با تن زخمی، با همان وقار همیشگی، در حالیکه اعضای داخلی بدنش را به داخل فشار میدهد، با چهره گندمگون و موی آشفته که از همیشه زیباترش کرده است، از راه خانه همسایه به خانه خود میرود و در حالیکه در این مسیر لبخند به لب دارد روی زمین میافتد. شاید به حماقتها و تعصبهای کورکورانه و بیمنطقی میخندد که باعث شد در جوانی با زندگیاش خداحافظی کند. هر چه هست لبخند تلخی است.