دی یوتیمای من! ای گرامی! تو در خورشید خانه کرده ای، همان جا که عمری ست در طلب آن زندگی کردم؛ از همان اولین نوری که به چشم های معصوم این نوزاد، نفوذی بی امان داشت. ای کاش در همان کودکی باقی مانده بودم، آن هنگام که تو با من هیچ فاصله ای نداشتی. اما اکنون که بلوغ و پرورش یافته ام و در آستانه ی افول جوانی قرار گرفته ام، تو مرا ترک کرده ای تو در خورشید خانه کرده ای، اما در کودکی تو در آغوش من هر غروب چه معصومانه جان می سپردی و من این جان گرامی را با تمام وجود در می یافتم و تو در هر آن طلوع بی شگفت، ای خداوند مهرآمیز، به همه انسان هایی چون من جانی تازه می بخشیدی. روزها تو را آن سان که در شب در وجود من خانه داشتی در نمی یافتم، وجود تو در تاریکی شب نوری بیکران به جان من فوران می داشت...
اما نمی دانم چه شد که وارد زندگی این انسان هایی شدم که مدت هاست حسابشان را با خورشید حقیقت یکسره کرده اند، و هر آن تابشِ یکبارهْ از وجودِ چون تویی را در زندگی شان نادیده می انگارند... زندگی در تبعیدگاه اجباری با آنها پس از آنکه از کودکی فاصله گرفتم، تو را از من گرفت. شب ها که دلتنگ تو بودم، آن ها به سراغم می آمدند نمی شود در برابر آنها تو را در آغوش گرفت... شبانگاهان زیادی گذشت و این تن از وجود تو بی نسیب ماند، اما گویی طلب تو در وجود من رنگی دیگر گرفته بودم اما مطمئن بودم رنگ نباخته بود و هنوز مرا به وادی انسانیت(!) این انسان ها نکشانده بود. تو گویی در این دانشگاه هر آن شغل شریف انسانی را می یابی اما جای تعجب است که انسان نمی یابی... به مرور علم جایگزین هر آن احساسات بی غل و غش و بیکرانه ی تو شد، و همان علم همهنگام مرا تا به بن چاه کشاند و هر لحظه و ساعت از تو مرا دورتر کرد. گرچه همهنگام که با خودمی اندیشیدم خرد سخن میگفت که در واقع در جستجو تو به کند و کاو مشغولم اما آن فراشناخت و فرااندیشه ی من، آن خدای فرای بین اذهان ها، خوب می دید قعر شدن من را همان چیز که من با این چشمان نمی دیدم. اما آن مهربان ترین مهربانان، می دانست در قعر چاه دفن نخواهم شد و روزی باز دوباره به طلب تو خواهم شد، و آن روز همین امروز است. دی یوتیمای من! ای فرشته ی مهربان، تو خوب با خداوند همدستی کردی، خودت را چه خوب از من دور نگاه داشتی تا روح طالب حقیقت من زنده بماند و آن بی نوا را با وجود یکسره روشنایی تو راضی نکنم، تو آرمان ها و ایده های بزرگ را به من ارزانی داشتی. هرچند که خود رفتی و مرا در این شب تاریک تک و تنها رها کردی، اما هر آنچه با من کردی، به هر پندار، صبر و قرار را از من گرفته است... اینجا و در این جنگل تنهایی و دانش، خداوند انوار درخشانی ست که از میان شاخ و برگ درختان که تاریکی را به ارمغان آورده اند گاه به میان ما می تابد. تاریکی و روشنایی به کلی در هم آمیخته اند، تو تنها آن روشنایی مطلقی که همهنگام در تاریکی ها زندگی می کند، باز آ و این وجود را با خود یگانه ساز!
با الهام از کتاب گوشه نشین یونان یا هیپریون