دراز کشیدم روی تخت و یه کتاب دستمه، هوای بیرون یه مقدار گرفتس و فکر منم طبق معمول مشغول. صفحهای که الان رسیدم بهش رو فکر کنم نزدیک به بیست بار خوندم و باز هیچی ازش یادم نمونده! فکره دیگه، مشغول که میشه تمرکزت رو هم از بین می بره. تو این گیر و داد بودم که برا بار بیست و یکم این صفحه رو بخونم یا نه که حس کردم یه صدای خیلی نامفهومی از سمت آشپزخونه داره یه سری کلمات درهم و بیمعنی رو به سمت اتاق روانه می کنه، یه سری کلمه و جمله بیمعنی آمیخته شده با کلمهای شبیه به اسم من!
+ بلهههههههه؟
- هئصه قثبئ خهصدخص!
+ چیییییییی؟
- ذرعفنسیب بافعن سیر!
+ میگم چییییییی؟
- دعوئب یذث فاثفر!
+ ای باباااااااااااا (دعوئب یذث فاثفر) چیه دیگه!
به نظر میاد باید پاشم. از روی تخت میام پایین و در اتاقو باز میکنم و آروم آروم مسیرمو به سمت آشپزخونه پیش میرم. بله درسته، صدایی که میومد صدای مادرم بود که با کمکگرفتن از حداکثر ظرفیت حنجرش داشت ازم میخواست برم پایین و از انباری براش برنج بیارم. ازش میپرسم چرا به سیروس نمیگی بیاره خب؟ میگه سیروسم یکیه عین بابات، از سوسک می ترسه، اون انباری بی صاحاب مونده هم که همش یا پر آت و آشغالای باباته یا این جک و جونورا!!
سیروس اسم داداش کوچیکمه، ۲۱ساله، دانشجو، بیکار، علاف، منتقد شماره یک سینمای هالیوود و دارای فکر اقتصادی و پولساز در حدی که می تونه بهتون بگه چجوری با ماشین تصادف کنید تا نهتنها مقصر شناخته نشید بلکه بیشترین میزان خسارت رو هم از بیمه بگیرید.
خلاصه دیدم اول و آخر گردن خودمه که برم برنج بیارم. یه چیزی پام کردم و بعد از سوارشدن تو آسانسور به این نتیجه رسیدم که آهنگ جان مریم محمد نوری واقعاً حقش بود گرمی ببره!
وقتی که رسیدم و شروع کردم به پر کردن ظرفی که باید پر میشد، یهو چشمم به یه چیز براق افتاد، بقیه این بخش داستانم تو فیلما دیدید دیگه، چشمم برق زد و برش داشتمو یه ساعت قدیمی طلایی بود و اون دکمه بالاییشو زدم و بیهوش شدم، همینقدر بدون منطق و چرت. (سیروسمونم به وجود این ضعف تو سینمای هالیوود خیلی اشاره می کنه و ازش شاکیه)
چشمامو باز کردم، تا اون تاری و محوی که روشون بود درست بشه فقط یه هالهای از رنگای سبز و سفید میدیدم. اولش فکر کردم که خب دیگه احتمالاً مردم و اینجام بهشته فقط طول می کشه محیط درست حسابی لود شه، ولی خب داستان اینجوری نبود.
چشمام که درست شد دیدم تو مطب دکترم، دکتر قیافش آشنا بود، مریض هم قیاقش آشناس انگار! دکتره هم که دکتر باقریه!!
میاوووو!!
صدای گربه از پشت شیشه مطبش میومد داخل، یه ذره گذشت تا فهمیدم چی به چیه و دو هزاریم افتاد چه اتفاقی افتاده.
برگشته بودم به ده سال پیش، زمان اون اتفاق عجیب!! اون ساعت طلاییه بود که دکمشو زده بودم، ساعت بابابزرگم بود که باهاش تو زمان می تونست سفر کنه! (یه کلیشه هالیوودی سیروس پسند دیگه) احتمالاً وقتی از شمال برامون برنج آورده بود تو انباری از جیبش افتاده.
بابام داره برا دکتر تعریف می کنه که سیروس کلید خونه رو قورت داده! پشت بندش از دکتر پرسید که هزینههای درمانیش چقدر میشه؟ آخه واقعیتش اینه که سیروس بیمه نداره. من خودم هم قبلاً خیلی به بابام اینا تأکید میکردم که بیمه هامونو راست و ریس کنه تا یه موقع اینجور مشکلا پیش اومد نگران نباشیم، راستشو بخواید هزینه های این اتفاق اون موقع خیلی اذیتمون کرد. حالا که شانس دوباره برای تغییرش برام پیش اومده قطعا موضوع بیمه رو درستش می کنم.
دکتر هزینه درمان سیروس رو گفت. عدد یه مقدار بالابود، بابام یه مقدار فکر کرد؛ ولی بعدش با قاطعیت گفت مشکلی نداره پرداخت میکنیم چارهای نیست! با خودم گفتم چه عجیب که بابام داره به ماها اهمیت میده و امور مادی و دنیوی براش بیارزش شده!!
دکتر از بابام پرسید چند وقته این کلید رو قورت داده پسرتون؟
بابام جواب داد: تقریبا ده روزه آقای دکتر.
دکتر باقری دوباره ازش پرسید چرا اینقدر دیر پیش ما آوردینش پس؟؟!!!
بابام جواب میده: آخه یدونه کلید به جز اونی که سیروس قورت داد داشتیم، امروز تو بازار گمش کردیم، همین شد که خدمتتون رسیدیم.
#بسپرش_به_ازکی