آسمان خاکستری بود پر از ابر های خشن و زمخت لایه لایه که بی هیچ هدفی و بی هیچ مقصودی، فقط گرمای آفتاب و رنگ آبی آسمان رو از چشم محمد دریغ کرده بودند. نه قصد برف باریدن داشتند نه قصد باران باریدن و نه حتی قصد تکان خوردن از جایشان.
آسمان خاکستری بودپر بر طبق روال همیشه گیش تاز پر
آسمان خاکستری بودپر از ابر های خشن و زمخت لایه لایه که بی هیچ هدفی و بی هیچ مقصودی، فقط گرمای آفتاب و رنگ آبی آسمان رو از چشم محمد دریغ کرده بودند. نه قصد برف باریدن داشتند نه قصد باران باریدن و نه حتی قصد تکان خوردن از جایشان.
پر از ابر های خشن و زمخت لایه لایه که بی هیچ هدفی و بی هیچ مقصودی، فقط گرمای آفتاب و رنگ آبی آسمان رو از چشم محمد دریغ کرده بودند. نه قصد برف باریدن داشتند نه قصد باران باریدن و نه حتی قصد تکان خوردن از جایشان.پر از ابر های خشن و زمخت لایه لایه که بی هیچ هدفی و بی هیچ مقصودی، فقط گرمای آفتاب و رنگ آبی آسمان رو از چشم محمد دریغ کرده بودند. نه قصد برف باریدن داشتند نه قصد باران باریدن و نه حتی قصد تکان خوردن از جایشان.
فقط و فقط آسمان را خاکستری کرده بودند.
کفش های محمد از آب گل آلود گودالی که کنده بود خیس شده بودند جوراب هایش هم همینطور.
همچنان که ابر های خاکستری با صلابت به خرد کردن اعصاب محمد ادامه میدادند سرمای سوزناکی در گودال پیچید و از جوراب خیس محمد وارد بدنش شد و تا مغز استخوان محمد را سوزاند
محمد مثل همیشه با دوتا دستش از دستهی چوبی بیل گرفت با تمام قدرت سر فلزی بیل رو داخل خاک کرد مثل همیشه پای راستشو پشت سر فلزی بیل قرار داد و با تمام قدرت فشار داد بیل تا اونجایی که جا داشت داخل خاک خیس فرو رفت و میزان زیادی از خاک از بدنهی گودال جدا کرد.
اقای رضایی از بالای گودال گفت
آقا سریعتر بکن مردم منتظرند
و با صدایی موذیانه، زیر لبی و عقلکل مابانه به پسر جوونی که کنار دستش ایستاده بود گفت
من به این کارگرا هیچوقت پول بیشتر از حقشون ندادم، اصلا پول زور به کسی نمیدم من.
محمد توی سوز و سرما زیر ابرای خاکستری زیر سایهی آقای رضایی و آقایی که کنارش وایستاده بود برای چندرغاز بیل میزد، یواش یواش گودالش داشت شبیه قبر میشد.
یسری خانم اومدن نزدیک قبر شروع کردن به جیغ و داد و شیون انگار فامیلن اونم از نوع درجه یک.
یسری خانم اومدن نزدیک قبر شروع کردن به جیغ و داد و شیون انگار فامیلن اونم از نوع درجه یک.
سوز سرما شید تر شد
الان محمد داشت زیر ابرای خاکستری تو سوز و سرما زیر سایه آقای رضایی و یه اقایی که بغلش وایستاده بود و صدای شیون و جیغ و فغان چند خانم در عمق نزدی به یک متری از سطح قبرستون داشت بیل میزد.
انگار بقیهی فامیل هم اومدن
جمعیت داره زیاد میشه
محمد هنوز نمیدونه برای که داره قبر میکنه البته براش هم زیاد مهم نیست شاید یه کنجکاوی ریزیه که خب رفع هم نشد مهم نیست.
صدای شیون ها زیاد شد ...
-یک دو
-یک یک دو
-دو یک یک دو
شادری روحِ مرحومه ...
خب مداح هم اومد
گفت مرحومه پس اینی که مرده زنه
محمد الان داشت زیر ابرای خاکستری توی سوز و سرما زیر سایهی آقای رضایی و اقای بقلیش و صدای همهمهی عزادار ها و شیون خانم ها و گریهی یسری آقا و صدای نخراشیده مداح در بلندگو های گوش کر کن بهشت زهرا در عمقی حدود یک متر و بیست سانتی زمین داشت بیل میزد.
کمرش رو صاف کرد سرش رو چرخوند و از گردن به بالاش بیرون قبر بود و اولین صحنه ایی که دید کفش های قهوهایی نوک تیز آقای رضایی بود.
-آقای رضایی تموم شد
-بیابیرون خب چرا منو نگاه میکنی؟
آقای رضایی دوتا قبر اونور تر رفت یه سیگار نازک دراز بیریخت گذاشت رو لبش و فندکش رو در اوورد
تق تق تق انگار گاز نداشت
رو به اقایی که بغلش بود کرد گفت
افشین آتیش داری؟
افشین دستش رو برد سمت جیبش یهو دستش رو کشید عقب گفت نه اقا جواد
آقا جواد که انگار از تماشای بیل زدن محمد خیلی خسته شده بود، خودش رو لایق استراحت میدید و میخواست خودشو یه سیگار مهمون کنه، برگشت کنار افشین و دست کرد تو همون جیب افشین و فندک رو در اوورد و سیگارشو روشن کرد فندک رو هم گذاشت تو جیب خودش و در حالی که داشت میرفت به سمت موقعیت اوکازیونی که بین چهارتا قبر در فاصلهی حدودا دوقبر اونور تر برای خودش پیدا کرده بود،
گفت: این فیلما رو برای ننت در بیار...
افشین پقی زد زیر گریه
اقا جواد که فهمید چه گندی زده سیگار کریهشو انداخت زمین، برگشت و افشین رو بقل کرد.
این مراسم برای محمد هم یذره عجیب بود
سابقه نداشته میت رو انقدر دیر بیارن سر قبر.
اقا جواد تلفنشون از تو جیبش در اوورد
به نظر میرسه که داره به یکی زنگ میزنه
الو الو جمشید کجایی پس؟ چرا نمیایین؟ ماشین خراب شده؟
این خراب شده یه ماشین دیگه نداره؟ ای مرده شور اون مردهشور خونه رو ببرن
قطع کرد.
اسم خودش که جواده
اسم اینم که جمشیده
غلط نکنم اینا داداشای میتن اینم حتما پسرشه
....
مراسم داشت تموم میشد بالاخره میت رو اووردن گذاشتن تو قبر هرکی وسعش میرسید یه بیل خاک ریخت
محمد هروقت این صحنه رو میبینه یاد دیگ قیمهی نذری محرمش میفته که خودش تمام کار هاشو انجام میده بقیه میان ملاقه رو میگیرن یه هم میزنن تا حاجت بگیرین.
تقریبا کار محمد تموم شده
تو این مدت برای خانواده های زیادی قبر کنده بود تجربه اش بهش نشون میداد اونایی که کفش قهوهایی نوک تیز میپوشن خیلی سر حساب و کتاب اذیت میکنن
اقا جواد گفت:
اقا جواد گفت:
-اسمت چی بود؟
-محمد
-بیا این پنجاه تومن اینم دشتت 20 تومن
محمد که کلا انتظار نداشت بدون چک و چونه با اقا جواد، قضیه خطم به خیر بشه از تعجب مکس کوتاهی کرد و گفت دستت درد نکنه اقا رضایی و لنگ لنگ کنان رفت.
تقریبا همه واشتند میرفتند و کسی جز اقا جواد و چند نفر دیگر باقی نمانده بودند
اقا جواد هی یچیزی به نظرش درست نمیومد ولی حال نداشت به مغزش فشار بیاره که مسئلهشو حل کنه برای همین با این حس یچیزی درست نیست کنار اومد و یه سیگار دیگه روشن کرد.
کیومرث داشت میومد نزدیک جواد
جواد با خودش گفت:
ای بابا باز این باجناق الدنگ خپل چتر باز مفت کش ما داره میاد سیگار تیغ بزنه
-خسته نباشی جواد جون
-نوکرتم داش کیومرث بیا بکش روشن شی
-فندکتو میدی؟
-معلومه که میدم مشتی
کیومرث سیگارشو روشن کرد
یه کام سنگین گرفت اونم با یه قیافهی عاقل اندر سفیح برگشت با دست راستش که سیگار توش بود به محمد اشاره کرد و گفت:
مجید این اومدنی سالم نبود چرا داره لنگ میزنه؟
آقا مجید که کم مونده بود عین ارشمیدوس لخت تو قبرستون بدوعه و بگه یافتم یافتم فهمید چه چیزی درست نیست.
همینطور که محمد داشت دور میشدجواد و کیومرث همینجوری داشتن با تعحب بهش نگاه میکردندبا تعحب بهش نگاه میکردند.
محمد هم احساس کرد یچیزی درست نیست.
یه لحظه وایستاد.
احساس کرد یچیزی جا گذاشته.
سریع دستاشو نگاه کرد ببینه انگشتر عقیق زپرتیش تو دستشه یا نه
خب خدارو شکر انگشترم تو دستمه
اینم که پولامه کلاهمم که رو سرمه
تلفنمم که نیاوردم
اها بیلم بیلم
محمد برگشت و نگاه با دقت به اطراف قبری که تازه کنده بود و و از قضا بر طبق روال همیشه گیش تاز پر کرده بود نگاه کرد بیلش رو بغل پای آقا جواد رو زمین دید.
خیز برداشت که بدوه سمت بیلش که
یادش افتاد سنی ازش گذشته و بدنش یاری نمیکنه تصمیم گرفت سریع راه بره تا زود بیل رو برگردونه
سرعتش که بیشتر شد لنگیدنش هم شدید تر شد
نا گهان محمد متوجه شد که چیزی که جا گذاشته بیلش نیست.
با وحشت شروع کرد به داد زدن
"پام"
" پام پام پام"
به زور خودش را به قبر رساند.
کیومرث و جواد هاج و واج داشتند محمد را نگاه میکردند
از شدت تعجب خشکشان زده بود
محمد از وحشت داشت گریه میکرد و داد میزد پام
پامو تو قبر جا گذاشتم
پامو تو قبر جا گذاشتم
هر ثانیه به وحشت محمد اضافه میشد
محمد افتاده بود رو قبر داشت زار زار گریه میکرد و مشت مشت خاک های تازهی رو قبر رو ور میداشت
محمد دوباره داشت چاله درست میکرد.
زیر ابرهای خاکستری بی خاصیت توی سوز و سرما زیر سایهی آقای رضایی و آقای کنار دستیش، بدون پا داشت چاله درست میکرد و هی داد میزد پامو تو قبر جا گذاشتم هی اشک میریخت و گریه میکرد.
کیومرث و جواد سیگاراشون تو دستشون مونده و تبدیل به خاکستر شده بود و با دهانی باز داشتند جوری محمد رو نگاه میکردن که انگار خشک شده بودن.
محمد بیل بغل قبر رو برداش مثل یک عصا ازش استفاده کرد و بلند شد. مثل همیشه با دوتا دستش از دستهی چوبی بیل گرفت با تمام قدرت سر فلزی بیل رو داخل خاک کرد مثل همیشه پای راستشو پشت سر فلزی بیل قرار داد و با تمام قدرت فشار داد!
بیل تکون نخورد
تمام جونش رو جمع کرد و دوباره فشار داد
بیل تکون نخورد
انگار جدی جدی پاشو تو قبر جا گذاشته بود
تقریبا تمام سیگار جواد خاکستر شده بود
که ناگهان سوزش ناشی از گرمای آتیش سیگار جواد به خودش آورد و فهمید دور و ورش چخبره پرید و بیل از محمد گرفت و داد زد:
-چته داری چیکاری میکنی دیوونه؟
محمد در حالی که داشت دیوانه ور گریه میکرد خیلی شکسته شکسته و نا مفهوم میگفت:
+آقا... من پامو... تو قبر... جا... گذاشتم...
-مرد مومن ینیچی پامو تو قبر جا گذاشتم مگه کسی پاشو جایی جا میذاره مگه کسی اصلا میتونه پاشو جا بذاره؟
محمد که جوابی نداشت بده به گریه کردنش ادامه داد
کیومرث گفت:
تو که الان نمیتونی نبش قبر کنی...
محمد پرید وسط حرف کیومرث و گفت
ینی چی نمیتونی؟
من همن چند ساعت پیش این قبر رو کندنم همین چند دقیقه پیش پرش کردم چرا نتونم دوباره بکنمش؟
قول میدم دوباره پرش کنم به خدا پرش میکنم به حسین پرش میکنم من پامو اونتو جا گذاشتم باید درش بیارم نمیتونم بدون پا باشم این مرده و من زندم من پامو اونجا جا گذاشتم باید پامو در بیارم من پامو لازم دارم بخدا هر روز فاتحه میفرستم توروخدا بذارید پامو در بیارم.
جواد گفت:
لامصب تو که پات چسبیده بهت نگاه کن پات سر جاشه ایناها اینم پات (و یه لگد اروم هم به پاش زد) چرا دری وری میگی؟
جواده هنوز بیل تو دستش بود به کیومرث اشاره کرد که راه بیفت
جواد کیومرث با هم به سمت ماشین هاشون راه افتادن
جواد چنتا قبر اونور تر بیل رو پرت کرد رو زمین و رفت.
محمد که روی قبر افتاده بود، زار زار داشت گریه میکرد.
.....
چند ساعتی گذشته بود
قطعه تقریبا خالی شده بود
هوا هم تقریبا تاریک
محمد انقدر روی قبر گریه کرده بود که دیگه نایی نداشت
زنی چاق با پوستِ تیرهی افتاب سوختهاش اومد بالا سر محمد
از قیافهی و لباسای محمد فهمید قرار نیست از فاتحه ایی که برای میت میخونه پول در بیاره صدای رو اعصاب ملچ ملچ آدامس تو دهن زن از صد متری هم شنیده میشد ولی برای محمد مهم نبود
محمد همینطوری بی جون افتاده بود روی قبر
این زمان قطعا دیگه کسی توی قبرستون نبود
جز محمد زن و یدونه از پاهای محمد
"ملچ ملچ ملچ ملچ"
-زنته؟
-خیلی دوسش داشتی که اینجوری گریه میکنی؟
ملچ ملچ ملچ
-زنته؟
ملچ ملچ ملچ
-نمیخوایی جواب بدی دایی؟
ملچ ملچ ملچ
-به درک
زن بند و بساطش رو همونجا اندخت زمین و نشست.
-میدونی دایی مارو کسی دوست نداره نه ننه داشتیم نه بابا داشتیم نه شوهر نه زن (زد زیر خنده)
من برا مرده های مردم فاتحه میخونم خودم مرده ندارم که براش فاتحه بخونم منم بمیرم کسی نیست برام فاتحه بخونه.
راستی تو قبر کنی از دستات و لباسات مشخصه وقتی قبر زنت رو میکنی حسش فرق میکنه؟ قبر زنت رو دادی یکی دیگه بکنه یا خودت کندی؟
زن یکم نزدیک تر شد تا اسم روی قبر رو بخونه
مَ نیژه رضایی
منیژه؟ اسم زنت منیژه بود چه زاقارت اسم خودت هم
منیژه؟ اسم زنت منیژه بود چه زاقارت اسم خودت هم باید خیلی جواد باشه راستی اسمت چیه دایی؟
محمد با چشمای باز روی قبر افتاده بود انگار به افق خیره شده بود و چیزی نمیشنید.
هوی دایی!!
چرا حرف نمیزنی مارو گیر اووردی؟
انگشتر قشنگی داری بدش من
راستی شغل تو هم خیلی مزخرفه از مال منم مزخرف تر!!
یه چاله میکنی بلد همونو پرش میکنی ولی خب تو چاله نکنی میتا رو زمین میمونن شوگون نداره میت بمونه رو زمین واسه میتی که رو زمینه ادم زیاد هست که فاتحه بخونه وسه میتی که زیر زمینه من باید فاتحه بخونم واسه ما میتا که راه میریم رو زمین کی فاتحه میخونه؟ میدونی دایی من هرکی اذیتم کنه بهش میگم فاتحت خوندس! با اطن حساب فاتحه هممون خوندس!
هوی دایی!
نکنه تو هم فاتحت خونده شده؟
زن یکمی ترسید
آسمون ارغوانی بود
زن به سمت محمد خیز برداشت تا تکونش بده ببینه مرده یا نه
به محمد دست زد از سرمای لباسای محمد فهمید که محمد مرده
ای بخشکی شانس مارو ببین که داریم رو دیوار کی یادگاری مینویسیم تمام این مدت مرده بودی؟ میگم ما شانس نداریم یکی بیاد حرفای مارو گوش کنه! خب حالا که مردی فردا جنازتو پیدا میکنن دیگه!
خب انگشترت واسه من واقعا دیگه به دردت نمیخوره!
زن انگشتر محمد رواز انگشتش در اوورد و دستش کرد.
لامصب اندازمم هست دمت گرم دایی
تو بهترین دایی دنیایی
دایی عیدی نداری بدی به ما؟ یه دو هفته دیگه عیده!
فک کنم تو جیبت برام عیدی گذاشتی.
بابا نوکرتم دایی چه عیدی تپلی هم دادی خب دیگه عیدت مبارک وایسا منم به عیدی بدم بهت برات مجانی فاتحه بخونم
زن برای محمد فاتحه خوند
پاش رو از رو بدن محمد رد کرد خیلی اروم از رو بدن محمد که افتاده بود رو قبر رد شد زن فقط یک قدم قدم که از محمد دور شده بو که محمد با صدایی لاجون ولی رسا گفت عیدتم مبارک
زن ترسید
برگشت گفت
-دایی زنده ایی؟ مارو هالو گیر آووردی؟
دایی زنده ایی؟مارو هالو گیر آووردی؟ ووردی؟
-اره زندم فقط حوصلهاتو نداشتم و ندارم
انگشتر مال خودت عیدیاتم برو برا خودت قاقالیلی بخر
زن یه لبخندی زد و گفت
-دایی تو هم مردت هم زندت ادم باحالیه.
محمد گفت:
این اخرین قبری بود که کندم نمیشناسم طرفو من پامو تو این قبر جا گذاشتم
-دایی تو یه تختت کمه کلا
-کمکم میکنی پامو از تو قبر در بیارم
-خل شدی میدونی بفهمن قبر رو باز کردیم چه بلایی سرمون میارن دایی؟ بعدشم تو که پات سر جاشه ایناها دارم میبینم دیگه!!
محمد به فکر فرو رفت
-راستی زن اسمت چیه؟
-فاطمه
-فاطمه انگشترت رو چند دقیقه میدی به من؟
-نه برای چی؟
-کاری ندارم انگشتر برای توعه فقط میخوام بیقهی بدنم رو تو انگشتر جا بذارم.
-نه دایی تو یه تختت کم نیست کلا بالاخونه رو اجاره دادی مشتی
-میدی اون انگشتر رو یا نه؟
-بگیرش بابا گدا از سر وضع زار میزنه یه پاپاسی ام نمی ارزی...
-مرسی.
محمد انگشتر را در میان دو دستش گرفت
چشمانش را بست
و دیگر هیچگاه چشمانش را باز نکرد