وقتی از خواب بیدار شدم برنامه را دیدم یه لحظه احساساتم هنگ کرد..
نمیدانستم تعجب کنم از اینکه قرار بود فقط چند جلسه کلاس عمومی داشته باشیم ولی حالا.. خوشحال باشم.. ناراحت باشم.. عصبانی باشم.. بیخیال... واقعا نمیدونستم الان چه کار باید کنم همه ی حس هارا با هم داشتم جوری قاطی شدند که حس کردم یک حس جدید به وجود آوردند.. خیلی خاص بود..
به هر حال قراره از 5شنبه دوباره ببینمت و نمیدونم قراره رفتارم چه جوری باشه.. فقط میدونم که اگه بیام و باهات صحبت نکنم داغون میشم.. دیوونه میشم..
امیدوارم هر چی به صلاح جفتمونه پیش بیاد.. امیدوارم باشی باهام.. بمونی باهام..
دوستت دارم | گمنامی که نامش از همه زیبا تر بود