امروز که رفته بودم مسجد چند تا بچه(نوجوون 10-12 ساله) اومدن کنارم نشستن.. یکیشون که بغلم بود یه جوری بلند بلند دعا میخوند و گریه میکرد که واقعا بهش حسودی کردم.. خیلی بامزه بود.. همون اول که دیدمش یاد جواد افتادم خیلی شبیهش بود.. همین آقا کوچولوی قشنگمون یه رفیق داشت که خیلی با هم دوست بودن و همدیگرو دوست داشتن.. همش وسط هییت قربون صدقه هم میرفتن و میخندیدن.. به رفاقتشون هم حسودیم شد پیش خودم گفتم عشق کنین که زود تموم میشه.. خیلی زود!