امروز هم گذشت.. برای دیگران مثل روزهای عادی دیگر اما برای من...!
بعد از آن شب که ازم خواست که تا بعد از کنکور به دوستی مان(!) پایان دهیم تصمیم گرفتم به خاطر او هم که شده این کار را انجام دهم.. چون میدانید حس میکردم که کمی باعث درگیری ذهن او هم شده ام و دارم به درسش لطمه میزنم. به هر حال با خودم عهد بستم تا جایی که میشود به خواسته اش عمل کنم چون یکی از شروط دوست داشتن هم همین است دیگر..
فکر میکردم او هم بعد از آن حرف دیگر با من صحبت نکند اما اینطور به نظر نمیرسید.. فکر نمیکنم آنقدر برایش مهم باشم که حرف هایی که به من زده یا حرف هایی که من بهش گفتم را یادش بیاید.. سند دارم.. چندین بار تاریخ تولدم را شنیده بود اما باز نمیدانست یا حتی تیپ شخصیتی ام را که بعد از این همه مدت کاملا برعکس گفت..!
امروز که به مدرسه رفتم تا مرا دید دستش را دراز کرد و بعد جزوه هایش را که اشتباهی با خود برده بودم به او بازگرداندم و در صندلی بغل نشستم و با کمیل هم صحبت شدم و تا زنگ خورد زود تر از بقیه رفتیم بالا برای امتحان..! گرچه جای اینکه بیشتر تمرکزم ری امتحان باشد حواسم پرت او میشد اما امتحان هم تمام شد و بعد از امتحان علی رغم میل باطنی ام و به خاطر او و مادرم سریع میخواستم یک جوری که ضایع نشود جیم شوم..!
وقتی به دفتر رفتم تا پاسخنامه بردارم عیوضی را آنجا دیدم.. دلم برایش تنگ شده بود سه هفته ای میشد که ندیده بودمش با عیوضی از پله ها پایین رفتیم و وقتی داشتیم صحبت میکردیم جواد آمد اما خوشبختانه(البته برای من متاسفانه) پاسخنامه اش را جا گذاشته بود و وقتی برگشت تا آن را بیارد فرصت را غنیمت شمردم و با لگدی دیگر بر احساساتم از عیوضی خداحافظی کردم.. گفت : "کجا وایسا با هم میریم دیگه منم دارم میام"
گفتم : "من کار دارم باید زود تر برم"
و با یک لبخند تلخ چشمانش بهم گفت که داری سر قرار با دوست دخترت میروی!
خلاصه رفتم و از روی شانسم کمیل را بیرون دیدم و با هم برگشتیم..!