یک مطلب بسیار مهمی رو استاد مطهری در چند کتاب بیان میکنه که محور اصل بحث ، مطلب ذیل است که بسیار قابل تامل و توجه است .
اسلام، هم در ميان مسلمين وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اينكه ما مىبينيم شعائر اسلام در ميان مسلمين هست، بانگ اذان در ميان مردم شنيده مىشود، موقع نماز كه مىشود رو به مساجد مىآورند، مردههاشان را به رسم اسلام دفن مىكنند، براى نوزادهايشان به رسم اسلام تشريفاتى قائل مىشوند، اسمهايشان غالباً اسمهاى اسلامى است، محمّد است، حسن است، حسين است، عبد الرّحيم و عبد الرّحمن است؛ ولى آنچه كه روح اسلام است در اين مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است. اين است كه معتقد مىشود به تجديد حيات اسلامى كه حيات اسلامى را بايد تجديد كرد و امكان تجديدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمين مردهاند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون كتاب آسمانىاش هست، سنت پيغمبرش هست و اينها به صورت زندهاى هستند، يعنى دنيا نتوانسته بهتر از آنها بياورد. آنچه قرآن آورده هيئت بطلميوس نيست كه بگوييم نظريه ديگرى آمد و آن نظريه را نسخ كرد، نظريه طبيعيات مبتنى بر عناصر چهارگانه نيست كه بگوييم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مركّبند و عنصر نيستند و عناصر بيش از اين حرفهاست.
خود اسلام زنده است با تكيه گاه و مبناى زنده، پس نقص كار در كجاست؟
نقص كار در تفكر مسلمين است. يعنى فكر مسلمين، طرز تلقى مسلمين از اسلام به صورت زندهاى نيست، به صورت مرده است. مثل اين است كه شما بذر زندهاى را به شكلى بر خلاف اصول كشاورزى زير خاك كنيد كه اين بذر در زير خاك بماند ولى جوانه نزند، ريشههايش در زير زمين ندود و عصاره خاك را نمكد.
نقص كار در تفكر مسلمين است. يعنى فكر مسلمين، طرز تلقى مسلمين از اسلام به صورت زندهاى نيست، به صورت مرده است.
تعبير لطيفى دارد امير المؤمنين على عليه السلام، آينده اسلام و مسلمين را ذكر مىفرمايد: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً[1] يعنى مردم جامه اسلام را به تن مىكنند ولى آنچنانكه پوستين را وارونه به تن كنند.
پوستين در زمستان براى دفع سرماست. يك وقت پوستين را مىاندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر مىشوند. و يك وقت پوستين را مىپوشند اما نه آن طور كه بايد بپوشند، بلكه قسمت پشمدار را بيرون مىگذارند و قسمت پوست را مىپوشند. در اين صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمىكند، بلكه به يك صورت مضحك و وحشتناك و مسخرهاى هم در مىآيد.
مىفرمايد: اسلام را مردم چنين خواهند كرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولى چون آن را وارونه كردهاند، آنچه بايد رو باشد زير است و آنچه بايد در زير قرار بگيرد در رو قرار گرفته است. نتيجه اين است كه اسلام هست اما اسلام بىخاصيت و بىاثر، اسلامى كه ديگر نمىتواند حرارت بدهد، نمىتواند حركت و جنبش بدهد، نمىتواند نيرو بدهد، نمىتواند بصيرت بدهد، بلكه مثل يك درخت پژمرده آفتزدهاى مىشود كه سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهاى
______________________________
(1). نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 107، صفحه 324.
پژمرده با حالت زار و نزار است. اين از كجاست؟ بستگى دارد به طرز تلقى مسلمين از اسلام كه چه جور اسلام را مىگيرند و چگونه تلقى مىكنند. آن را از سر مىگيرند، از پا مىگيرند، از ته مىگيرند؟ آن را تجزيه مىكنند، قسمتى از آن را مىگيرند و قسمتى را نمىگيرند؟ قشرش را مىگيرند و لُبّش را نمىگيرند يا مىخواهند لبّش را بگيرند و قشرش را رها كنند؟ بالاخره به صورتى درمىآيد كه: لا يَموتُ فيها وَ لا يَحْيى[2] نه مرده است و نه زنده. نه مىشود گفت هست و نه مىشود گفت نيست.
اين، نكته اساسى است و الّا تنها ما بنشينيم از تمدن و فرهنگ اروپايى انتقاد بكنيم، از فرهنگ اسلامى هم تمجيد بكنيم و بعد هم خيال بكنيم كه فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است كه ما امروز داريم، پس مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند، كارى از پيش نمىرود. خوب، اگر مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند، مثل ما مىشوند، يعنى به صورت نيمه مرده اى در مىآيند.
اساساً همه اين تعبيرات: حيات اسلامى، حيات تفكر اسلامى، اساسى است كه طرحش را خود قرآن ريخته است و تعبيرها از خود قرآن است. مىگويد: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ[3]. اى مردم! نداى اين پيغمبر را بپذيريد، اين پيغمبرى كه شما را دعوت مىكند به آن حقيقتى كه شما را زنده مىكند.
اين پيغمبر براى شما يك اسرافيل است، يك محيى است، تعليمات او زندگىبخش و حياتبخش است.
از شما مىپرسم خاصيت حيات چيست؟ اصلًا حيات يعنى چه؟ قرآن درباره مردم جاهليت مىگويد اينها امواتند. انَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى[4]. وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى الْقُبورِ[5]. مىگويد: اين مردمى كه مىبينى، مردههايى هستند متحرك، مردههايى هستند كه بجاى اينكه زير خاك باشند دارند روى زمين راه مىروند، مرده متحرّك هستند، به اينها زنده نمىشود گفت. ولى به مسلمين مىگويد بياييد اين تعليمات را بپذيريد. خاصيت اين تعليمات اين است كه به شما جان و نيرو مىدهد و حيات مىبخشد. خاصيت حيات چيست؟ شما از هر عالم و فيلسوفى كه حيات را تعريف
______________________________
(1). طه/ 74؛ اعلى/ 13.
(2). انفال/ 24.
(3). نمل/ 80.
(4). فاطر/ 22.
مىكند، بپرسيد به چه چيز مىشود گفت حيات و زندگى؟ اصلًا معنى حيات و زندگى چيست؟ البته كسى مدعى نمىشود كه حقيقت و ماهيت حيات را تعريف كند ولى حيات را از روى آثارش مىشناسند و اين جور به شما خواهند گفت: حيات يعنى حقيقت مجهولالكنهى كه دو خاصيت دارد، يكى آگاهى و ديگرى جنبش.
انسان به هر نسبت كه آگاهى بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، به هر نسبت كه تحرّك و جنبش بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، و به هر نسبت كه آگاهى كمترى دارد و بىخبرتر است مردهتر است، به هر نسبت كه ساكنتر است مردهتر است. به هر نسبت كه بىخبرى را بيشتر مىپسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت كه سكون را بيشتر مىپسندد مردگى در مردگى دارد. حالا شما ببينيد ما مردم مردهاى هستيم يا نه؟ در نظر ما سكون احترامش بيشتر است يا تحرّك؟ يعنى جامعه ما براى يك آدم جنبنده بيشتر احترام قائل است يا براى يك آدمى كه با كمال سكون و وقار سر جاى خودش نشسته و تكان نمىخورد و مىگويد:
گر به مغزم زنى و گر دنبم
كه من از جاى خود نمىجنبم
مىبينيد جامعه ما براى اين شخص بيشتر احترام قائل است. اين، علامت كمال مردگى يك اجتماع است كه هر انسانى هر اندازه بىخبرتر و ناآگاهتر باشد او را بيشتر مىپسندد و با ذائقه او بيشتر جور در مىآيد.
منطق ماشين دودى
يكى از دوستان ما كه مرد نكتهسنجى است، يك تعبير بسيار لطيف داشت، اسمش را گذاشته بود منطق ماشين دودى. مىگفتيم منطق ماشين دودى چيست؟ مىگفت من يك درسى را از قديم آموختهام و جامعه را روى منطق ماشين دودى مىشناسم.
وقتى بچه بودم منزلمان در حضرت عبد العظيم بود و آن زمان قطار راهآهن به صورت امروز نبود و فقط همين قطار تهران- شاه عبد العظيم بود. من مىديدم كه قطار وقتى در ايستگاه ايستاده بچهها دورش جمع مىشوند و آن را تماشا مىكنند و به زبان حال مىگويند ببين چه موجود عجيبى است! معلوم بود كه يك احترام و عظمتى براى آن قائل هستند. تا قطار ايستاده بود با يك نظر تعظيم و تكريم و احترام و اعجاب به آن نگاه مىكردند. كمكم ساعت حركت قطار مىرسيد و قطار راه مىافتاد. همينكه راه مىافتاد بچهها مىدويدند، سنگ برمىداشتند و قطار را مورد
حمله قرار مىدادند. من تعجب مىكردم كه اگر به اين قطار بايد سنگ زد چرا وقتى كه ايستاده يك ريگ كوچك هم به آن نمىزنند، و اگر بايد برايش اعجاب قائل بود اعجابِ بيشتر در وقتى است كه حركت مىكند.
اين معمّا برايم بود تا وقتى كه بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. ديدم اين قانون كلى زندگى ما ايرانيان است كه هركسى و هر چيزى تا وقتى كه ساكن است مورد احترام است. تا ساكت است مورد تعظيم و تبجيل است، اما همينكه به راه افتاد و يك قدم برداشت نه تنها كسى كمكش نمىكند بلكه سنگ است كه به طرف او پرتاب مىشود.
اين نشانه يك جامعه مرده است، ولى يك جامعه زنده فقط براى كسانى احترام قائل است كه متكلّم هستند نه ساكت، متحرّكند نه ساكن، باخبرترند نه بىخبرتر.
پس اينها علائم حيات و موت است. البته اينها دو علامت بارزتر و مشخصتر حيات بودند كه عرض كردم و الّا علائم ديگر هم دارد.
منبع : احياى تفكر اسلامى ، ص 21 تا 31
[1] . نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 107، صفحه 324.
[2] . طه/ 74؛ اعلى/ 13.
[3] . انفال/ 24.
[4] . نمل/ 80.
[5] . فاطر/ 22.