مطلبی از متفکر شهید ، مرتضی مطهری که برام قابل توجه بود ....
يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتَجيبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ[3]. اى مردم! نداى اين پيغمبر را بپذيريد، اين پيغمبرى كه شما را دعوت مىكند به آن حقيقتى كه شما را زنده مىكند.
اين پيغمبر براى شما يك اسرافيل است، يك محيى است، تعليمات او زندگىبخش و حياتبخش است.
از شما مىپرسم خاصيت حيات چيست؟ اصلًا حيات يعنى چه؟ شما از هر عالم و فيلسوفى كه حيات را تعريف مىكند، اين جور به شما خواهند گفت: حيات يعنى حقيقت مجهول الكنهى كه دو خاصيت دارد، يكى آگاهى و ديگرى جنبش.
انسان به هر نسبت كه آگاهى بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، به هر نسبت كه تحرّك و جنبش بيشترى دارد حيات بيشترى دارد، و به هر نسبت كه آگاهى كمترى دارد و بىخبرتر است مردهتر است، به هر نسبت كه ساكنتر است مردهتر است. به هر نسبت كه بىخبرى را بيشتر مىپسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت كه سكون را بيشتر مىپسندد مردگى در مردگى دارد. حالا شما ببينيد ما مردم مردهاى هستيم يا نه؟ در نظر ما سكون احترامش بيشتر است يا تحرّك؟ يعنى جامعه ما براى يك آدم جنبنده بيشتر احترام قائل است يا براى يك آدمى كه با كمال سكون و وقار سر جاى خودش نشسته و تكان نمىخورد و مىگويد:
گر به مغزم زنى و گر دنبم
كه من از جاى خود نمىجنبم
مىبينيد جامعه ما براى اين شخص بيشتر احترام قائل است. اين، علامت كمال مردگى يك اجتماع است كه هر انسانى هر اندازه بىخبرتر و ناآگاهتر باشد او را بيشتر مىپسندد و با ذائقه او بيشتر جور در مىآيد.
منطق ماشين دودى
يكى از دوستان ما كه مرد نكته سنجى است، يك تعبير بسيار لطيف داشت، اسمش را گذاشته بود منطق ماشين دودى. مىگفتيم منطق ماشين دودى چيست؟ مىگفت من يك درسى را از قديم آموختهام و جامعه را روى منطق ماشين دودى مىشناسم.
وقتى بچه بودم منزلمان در حضرت عبد العظيم بود و آن زمان قطار راهآهن به صورت امروز نبود و فقط همين قطار تهران- شاه عبد العظيم بود. من مىديدم كه قطار وقتى در ايستگاه ايستاده بچهها دورش جمع مىشوند و آن را تماشا مىكنند و به زبان حال مىگويند ببين چه موجود عجيبى است! معلوم بود كه يك احترام و عظمتى براى آن قائل هستند. تا قطار ايستاده بود با يك نظر تعظيم و تكريم و احترام و اعجاب به آن نگاه مىكردند. كمكم ساعت حركت قطار مىرسيد و قطار راه مىافتاد. همينكه راه مىافتاد بچهها مىدويدند، سنگ برمىداشتند و قطار را مورد
حمله قرار مىدادند. من تعجب مىكردم كه اگر به اين قطار بايد سنگ زد چرا وقتى كه ايستاده يك ريگ كوچك هم به آن نمىزنند، و اگر بايد برايش اعجاب قائل بود اعجابِ بيشتر در وقتى است كه حركت مىكند.
اين معمّا برايم بود تا وقتى كه بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. ديدم اين قانون كلى زندگى ما ايرانيان است كه هركسى و هر چيزى تا وقتى كه ساكن است مورد احترام است. تا ساكت است مورد تعظيم و تبجيل است، اما همينكه به راه افتاد و يك قدم برداشت نه تنها كسى كمكش نمىكند بلكه سنگ است كه به طرف او پرتاب مىشود.
اين نشانه يك جامعه مرده است، ولى يك جامعه زنده فقط براى كسانى احترام قائل است كه متكلّم هستند نه ساكت، متحرّكند نه ساكن، باخبرترند نه بىخبرتر.
پس اينها علائم حيات و موت است. البته اينها دو علامت بارزتر و مشخصتر حيات بودند كه عرض كردم و الّا علائم ديگر هم دارد.
منبع : احياى تفكر اسلامى ، ص 21 تا 31