غروب یک پنجشنبه زمستانی..
هیاهو وشلوغی مردم...
اسمان دلگیر..
تازه برای کار به تهران امده بودم.. روز اولی بود که برای یک لقمه نون به خیابان ها رفتم.. نه ماشینی داشتم که با ان مسافرکشی کنم و نه حرفه ای بلد بودم که به واسطه ی ان سر کاری بروم..
به اطرافم نگاه میکنم.. باد زوزه میکشد.. نمیدانم دگر چه کنم.. نمیتوانم دست خالی به خانه بازگردم.. به فکر پسرخاله ام میفتم که در همین نزدیکی زندگی میکند. شاید بتوانم یک امروز را پولی از او قرض کنم..
پیش پسرخاله ام محمد رفتم .. اون موقع حقوق کارگری 18 هزارتومان بود.. میگفت نشستی تو خونه نمیری یه کاری کنی بعد میای پول قرض کنی؟ خلاصه با کلی فحش و بد و بی راه محمد 10 تومان به ما قرض داد..
فرداش وقتی داشتم میرفتم دنبال کار در همان کوچه اولی خانمی را دیدم که داشت لباس روی بند پهن میکرد.. ناگهان مرا صدا زد:
- اقا ببخشید یه لحظه میاین؟
+ بله بفرمایید.
- این پرنده سردشه همین الان پیداش کردم. اگه میشه ببرین گرمش کنین.
پرنده را گرفتم و به خانه رفتم.. گردن پرنده ابی و دمش زرد رنگ بود..
سر در نمیاوردم که چه نوع پرنده ایست اما زیبا بود..
بعد از اینکه نزدیک بخاری نگهش داشتم تا گرم شد رفتم تا پرنده را بفروشم..
تو راه عباس را دیدم:
- سلااام الممد حال و احوالت خوبه؟
+سلام.. قربانت تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ چه خبر
-خداروشکر. سلام میرسونن
+عباس این پرنده رو میخوام بفروشم میای با هم بریم؟
-چقدر به ما میرسه؟
+اگه 20 تومن فروختمش 5 تومنش مال تو.
_باشه بریم..
پیاده تا بازار پرنده فروشان رفتیم.. وقتی به انجا رسیدیم فریاد زدم : اهااای پرنده پرنده
همون اول در ورودی بازار مردی صدایمان زد.. خودش نزدیک 10 تا از این پرنده داشت..
_قیمت چند؟!
+شما بگو. چند میخری؟
_نمیدونم. تو میخوای بفروشی.
+نمیدونی؟؟ خودت 10 تا عین این داری.. بگو
_700 تومن!!!!!
کاملا خشکم زده بود.. من به 20 تومن راضی بودم حالا...
اما فورا گفتم : نه کمه!
بیش تر از این نمیخرید.. از ان گذشتیم.. همانطور که میرفتیم متوجه شدیم که پرنده ای که در دست داریم یک طوطی است.. یک طوطی گران قیمت که شاید اگر الان بود 50_60 میلیون می ارزید.
کمی جلوتر مردی دیگر که هیکلش 4 برابر منو عباس بود صدایمان زد :
-اقا بیا بیا. چند میفروشیش؟!
+نمیدونم. شما چند میخری؟
-700 تومن!!
پیش خودم گفتم : ای بابا مثل اینکه اینا با هم هماهنگ کردن..
+قبوله. فقط یه شرط داره!
_چی؟
+منو رفیقم ناهار نخوردیم.. ناهار ما هم با شما.
-حله اقا
سرش را از نرده پایین اورد و صدا زد : قاااسم بیا اینجا ببینم.. دو پرس چلو کباب با نوشابه برا اقایون بیار..
غذا را اورد و خلاصه ما یک دلی از عزا دراوردیم و بعد همین مایی که تا اینجا پیاده امده بودیم تاکسی دربست گرفتیم و تا خانه رفتیم..
50 تومان از ان پول را به عباس دادم.. و با مقداری دیگر از ان کلی خرت و پرت خریدم.. دست پر به خانه رفتم و یک ابگوشت حسابی بارکردم و همه ی فامیل را دعوت کردم و بعد رفتم پیش پسرخاله ام محمد:
+سلام. قرضتو اوردم..
-سلام
حیرت زده شده بود.. تازه یک روز بود که ان پول را قرض گرفته بودم
کل ان پول را ریختم جلوی عباس! فورا گفت :
والله تو بانک زدی.. تو دیروز هیچی نداشتی اومدی 10 تومن از من قرض کردی.. حالا یه شبه میلیونر شدی..
تمام این داستان واقعی و برای حدودا 50 سال پیشه.. داستان علی محمد پدربزرگم ((:
اینه قدرت خدا.. بخواد به کسی عزت بده و ناامیدش نکنه اینجوری کمکش میکنه
توکل کن بهش((((: