همیشه از علاقه هام گفتم.. از بچگی...
یادمه از 5-6 سالگی دوست داشتم خلبان بشم..
یکم که بزرگتر شدم همون موقع که ارزوم خونه شکلاتی بود دوست داشتم مهندس هوا فضا بشم..
نمیدونستم چیه.. حتی یادم نمیاد از کجا شنیده بودم.. فقط میدونستم که شغل خوبیه..
از اون موقع خاله م همیشه مهندس صدام میکنه..
تو دوره راهنمایی فهمیدم که نهه به این راحتیام نیست...
یه دوست داشتم به اسم طه. همیشه اسمشو تو کتاباش اینجوری مینوشت.
اونم میخواست خلبان بشه.. یادمه یه روز که داشتیم از مدرسه برمیگشتیم بهم گفت میتونی نوشته روی اون تابلو رو بخونی؟ و من خیلی تلاش کردم ولی نتونستم اما طه سریع گفت.. بعدش بهم گفت که خلبانی چشم قوی میخواد.. تو نمیتونی خلبان بشی..
شاید به جورایی از همون روز دیگه رویای خلبانی از ذهنم رفت.
راستی چند روز پیش طه رو تو کتابخونه دیدم.. عینکی شده بود..
فهمیدم میدونست از قبل روی اون تابلو چی نوشته.
وقتی هشتم بودم یادمه درسم خیلی خوب بود..
همیشه دوست داشتم به بچه ها کمک کنم.. خودم میرفتم پیششون و بهشون میگفتم :
اینو بلدی؟ میخوای بهت توضیح بدم؟؟ وقتی یاد میدادم.. خیلی حس خوبی بهم دست میداد.. الانم همینه.. عشق معلمی هم از اونجا شروع شد..
نهم یه رفیق که چه عرض کنم همکلاسی داشتیم به اسم مهرداد..
همیشه تو کلاس بحث سیاسی با هم میکردیم و چون هیکلش دو برابر من بود هر وقت کم میاورد مارو یه کتکی میزد.. و من مشتاق تر میشدم برای بحث بیشتر.. البته از حق نگذریم مهرداد بچه خیلی خوبی بود.. منو امیرحسین واقعا اذیتش میکردیم.. به خاطر همین کلافه میشد و به سمتمون حمله میکرد..
یادمه به خاطر اینکه حرصشو درارم هی میگفتم مرگ بر شاه مرگ بر شاه!!
اونم واقعا حرص میخورد ولی چون میخواست نقطه ضعف نده میگفت: شاه که مرده حالا تو انقدر بگو تا خسته شی..
خلاصه که علاقه به علوم سیاسی و بحث کردن هم از اونجا شروع شد که سرمنشا علاقه به وکالت بود(((:
همون سال امیر محمد صمیمی ترین رفیقم بود((:
امیرمحمد پسر ناظم مدرسمون بود... یادمه همیشه نمره ش تو کارنامه 20 بود.. در حالی که من از اون خیلی قوی تر بودم.. شاید نصف بچه های کلاس به خاطر همین از امیرمحمد بدشون میومد..
همه پشت سرش میگفتن امسالو میخواد با نمره های باباش بگذرونه سالای بعدو میخواد چی کار کنه؟
امیرمحمد میگفت میخوام برم تجربی.. دوست دارم دکتر بشم برعکس من که وقتی خون میبینم حالت تهوع میگیرم و از همون اول از دکترا و دکتر شدن بدم میومد..
ولی خب صمیمی ترین رفیقم بود من میدونستم تو ذهن و دلش چی میگذره.. باباش اینو تو گوشش کرده بود. اما حتی بعدشم میگفت با علاقه خودم رفتم..
یه سال کامل ازش خبری نداشتم تا اینکه اول یازدهم اتفاقی چشم به شماره حیدری یکی از همکلاسی های پارسالم افتاد و ازش شماره امیرمحمدو گرفتم.. از اون موقع دوباره رفاقتمون شکل گرفت.. بهم میگفت که درسا خیلی سنگینه واسم نمیتونم ادامه بدم.. میخوام برم حوزه...
من یکم تلاش کردم که نظرش برگرده با اینکه ته دلم راضی بودم بره چون میدونستم اونجا موفق تره..
اخرم بعد از چندماه رفت...
رسید اون لحظه که باید میرسید...
انتخاب رشته!!
من همش میگفتم که میخوام برم انسانی.. میخوام وکیل بشم
البته یه ترسی ته دلم بود و شک هم داشتم
مامان بابام مخالف بودن.. میگفتن تو وکالت اخرتت تباهه.. حتی اگه بخوای با وجدان ترین وکیل باشی. استدلالشونم این بود که تو مثلا یه پرونده رو قبول میکنی وسطای روند پرونده میفهمی حق با موکلت نیست.. اینجاست که دیگه اون پرونده رو نمیتونی رها کنی و باید مخالف حق وایسی..
خلاصه اینکه رویای وکالت هم رفت تو لیست سیاه!
هر جوری که بود مارو فرستادن رشته ریاضی.. البته اینم بگم خودمم بدم نمیومد و قانع شده بودم.. الانم نمیگم ناراضی ام. ولی تو این دوران فهمیدم که علاقه کشکه! کشک! تو هر کاری خوب باشی بهش علاقه پیدا میکنی..
الانم جدا از اون رویاهای از دست رفته
که خیلیاشونو نگفتم مثل عکاسی | فوتبال | استاد دانشگاه ادبیات انگلیسی | فضانورد و....
هم دوست دارم امنیتی بشم..
هم علوم سیاسی رو دوست دارم...
هم دوست دارم معلم بشم..
هم دوست دارم برنامه نویس شم..
سپردم به خودش اون صلاح منو بهتر از هر کسی میدونه
همه چی دست خداست.. همه چی
نمیگم نباید برا هدفت تلاش کنیا نه! ولی اگه اون نخواد هیچ اتفاقی نمیفته