Alisad
Alisad
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

مسافر خدا

شب که بعد از یه شنبه طولانی رفتم خونه موقع شام بود که مهدی گفت:
دانشگاه گفته باید 75 تومن پول ببریم
گفتم : نمیشه ازشون وقت بگیری؟
گفت : نه گفتن هر کی دوشنبه نیاورد نیاد سرکلاس

قلک بچه هاروشکستیم کلا 12 هزار تومن پول توش بود که با 10 هزار تومنی که خودم داشتم میشد 22 تومن..
نمیدونستم چی کار کنم.. چون اون موقع جوشکاری میکردم یه دستگاه جوش امریکایی بزرگ داشتم.. بردیم اونو بفروشیم کلا 7 هزار تومن میخریدن.. ما گفتیم فایده ای نداره که.. 7 تومن کجا 75 تومن کجا؟!

به فاطمه گفتم : من تا فردا 50 تومن باقیشو جور میکنم..
گفت : چه جوری اخه؟!
گفتم : تو چی کار داری فردا شب 50 تومن پول رو این میزه!

فرداش کله سحر پامو از در خونه گذاشتم بیرون و گفتم : بسم الله خدایا خودت کمکم کن من شرمنده نشم
اون موقع یه پیکان وانت داشتم.. تو یه روز مسافر کشی حداکثر 5 تومن درمیومد.. سوار ماشین شدم و رفتم به سمت ازادی.. تو راه یه مسافر دربست خورد برا ازادی..
همینجوری داشتیم میرفتیم و سکوت تو ماشین حکم فرما بود..!
مسافر گفت : اقا چرا حرف نمیزنی؟!
گفتم : چی بگم؟!
گفت : اخه اخمات تو همه!
گفتم : حاجی گرفتارم..


دیگه هیچی نگفت.. یه جا نزدیک یه قنادی گفت وایسا..!
کارش پخش کارتون بود.. وقتی برگشت 50 هزار تومن گذاشت رو داشبورد..
گفتم : این چیه؟
گفت : این قرض پیشت باشه فعلا کارتو راه بنداز ولی در عوضش هر روز باید 1 ساعت بیای کارتونای منو تحویل بدی تا پولت صاف شه..!
منم که از خدا خواسته قبول کردم.. تازه 2 ساعت گذشته بود.. دقیقا ساعت 10 خونه بودم..
رفتم به فاطمه گفتم بفرما اینم از این


مهدی عمومه و من بابابزرگم..
و این داستان برای 20 سال پیش..!

و ایا بازهم به قدرت خدا ایمان نمیاورید؟!
ایمان بیاورید دیگه کافران چند تا متن دیگه باید بنویسم?
شما قابل هدایت نیستید.. رهاتون میکنم به حال خودتون

مسافرخداتوکلدانشگاهبابابزرگ
در این جهان نامرد ، بر دل عجب نشستی...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید