این داستانی که مینویسم در مورد تجربه کاری من هست و اگر نوشته قبلی رو نخوندید حتما بخونید که در جریان کامل داستان قرار بگیرید داستان قبلی در مورد دستفروشی بود که شاید خوندنش براتون جالب باشه.
بعد از اینکه کار قبلی تموم شد شدیدا دنبال کار بودم چون دیگه پولی برای شهریه دانشگاه و حتی رفت و آمد نداشتم. اون موقع ها سایتهای کاریابی مثل الان نبودند و باید از روزنامه همشهری استفاده میکردم، منم روزهایی که دانشگاه نبودم میرفتم از یک دکه روزنامهفروشی یک روزنامه همشهری همراه با آگهیهای آن را میخریدم و دنبال کار میگشتم. تجربهکاری آنچنانی که نداشتم،تخصص هم نداشتم پس دنبال کاری بودم که زود بتونم یک درآمدی به دست بیارم، یک آگهی استخدام پیدا کردم که پخش کننده تراکت میخواستند، تماس گرفتم و گفتند که فردا ظهر بیا شرکت فرم پر کن، فردای اون روز رفتم شرکت که سمت انقلاب بود وارد که شدم تعجب کردم از شلوغی و کثیفی شرکت،رفتم داخل با خانومی صحبت کردم که راهنماییم کرد و یک فرم به من داد که پر کنم و بعد از تکمیل فرم به همراهش مدارک کامل تحویلش بدهم. فرم رو گرفتم و به سمت میزی که اونجا بود حرکت کردم؛صداهایی میشنیدم که آروم آروم داشت به فریاد تبدیل میشد و یک دفعه دیدم که دو نفر رفتند داخل یکی از اتاقها و یک نفر رو به بدترین شکل ممکن از شرکت انداختند بیرون .در میان حرفاشون یه چیزهایی شنیدم و متوجه چیزی شدم، آقایی که اینا انداختند بیرون قبلا جز پرسنلشون بوده که برای حقوقش اعتراض میکرد ولی متاسفانه پرسنل شرکت اون رو به طرز خیلی بدی انداختند بیرون .نمیدونم چی شد که یک دفعه یه حسی بهم گفت که اونجا نمونم و بعد از اینکه این تصمیم را گفتم بلافاصله فرم رو به خانومی که بهم تحویل داده بود پس دادم و از شرکت اومدم بیرون و همش با خودم میگفتم اگه بعد یه مدت با من اینطور رفتار بشه چیکار کنم؟
همین اتفاقها باعث شد که دیگه به فکر اون شرکت نباشم برگشتم خونه و دوباره شروع کردم به جستجو در آگهی های روزنامه که یک دفعه آگهی پخش مجله با حقوق خوب رو پیدا کردم. بعد از اینکه دوبار تماس گرفتم جواب دادن و گفتن فردا صبح شرکت باش، آدرس رو گرفتم در حالی که برای فردا استرس داشتم ولی امیدوارم بودم که این یکی خوب باشه و بتونم زودتر مشغول بشم. اون روز گذشت و فردا صبح آماده شدم برای رفتن به شرکت آدرس رو دنبال کردم و به یک واحد ساختمان رسیدم که وقتی وارد شدم با اینکه شرکت 5 یا 6 نفر پرسنل داشت در سکوت کامل بود. یکی از اونها من رو به داخل دفتر رئیس راهنمایی کرد و رئیس شرکت هم بعد از خوشآمد گویی چند تا سوال پرسید که یکی از آنها بلد بودن مسیرها بود که متاسفانه بلد نبودم ولی گفتم تلاشم رو میکنم و چون تازه تهران مپ اومده بود گفتم که شبها مسیرهای مشخص شده فردا رو در نقشه نگاه میکنم و تلاش میکنم که مسیرها را به خوبی پیدا کنم. همین باعث شد که برای مدیر جذاب باشه و با توجه به اینکه من هیچ تجربه کاری نداشتم و اینکه جرات نداشتم که بگم قبلا دستفروشی کردم ولی در هر حالت استخدام شدم. این بود داستان استخدام شدن من به عنوان پخش کننده مجله.
با من همراه باشید تا در قسمت بعدی تمام اتفاقات و حوادثی که برای من پیش آمد را براتون بنویسم.