شاید یکی از سختترین شغلهایی که داشتم همون دست فروشی بوده شاید جالب باشه براتون ولی خود شغل دست فروشی سخت نیست، تحمل نیش و کنایه های مردم سخته ولی تو باید بخاطره شرایطی که داری تحمل کنی.
شرایطم اصلا خوب نبود و شدیدا دنبال کار بودم چون تجربه کار نداشتم قبولم نمیکردن.
نزدیکای عید بود که یکی از دوستام گفت که یه سری لباس دارم برای فروش، میتونی بفروشی؟
منم بدون فکر کردن گفتم اره حتما، فقط کجا بیاد برم؟!
گفت میدون آزادی میتونی بری. لباسارو تحویل گرفتم دوتا گونی بزرگ بود، فرداش با اتوبوس رفتم میدون آزادی یه پلاستیک بزرگ آماده کرده بودم و دنبال جا بودم که پلاستیک پهن کنم هر جا پیدا میکردم یکی پیدا میشد میگفت برو یه جا دیگه اینجا جای کسیه، خلاصه تا غروب یه جا پیدا کردمو میون اتوبوسها که تا آخر شب شاید یکی دوتا تونستم بفروشم از بس که اونجا خلوت و تاریک بود. آخر شب وسایلمو جمع کردم و با کلی سختی تونستم خودمو به خونه برسونم چون اتوبوس هم نبود که برگردم.
اونجا شنیده بودم که یه سری دست فروش قبل از نمایشگاه پارک ارم جمع میشن و جنسهاشون رو میفروشن. تصمیمو گرفتم که فردا برم پارک ارم چون میدون آزادی سخت میتونستم بفروشم.
فردا رفتم پارک ارم تعجب کردم از این حجم زیاد آدما که چرا اونجا اینقدر شلوغ بود که به سختی میشد راه رفت. اولین جایی که پیدا کردم دوباره یکی اومد و گفت برو اینجا جای کسیه، رفتم پایینتر و تیکه به تیکه دنبال جا بودم و انگار همه زورشون میومد یه غریبه بیاد اونجا بفروشه. تا اومدم پایینترین جای ممکن که یه جای کوچیک پیدا کردم تا اومدم پلاستیکمو پهن کنم سریع دو نفر اومدن گفتن جمع کن برو یه جای دیگه که یه خانوم مسن گفت برید اونور چیکارش دارین بگذارین همینجا بمونه، من که دیگه خومو آماده کرده بودم برای دعوا با حرف اون خانوم اون دوتا رفتنو منم با تعجب داشتم نگاه خانوم میکردم که چقدر عجیب که به همین سادگی اونا به حرفش گوش دادن گرچه بعدها فهمیدم که جز قدیمیهای اونجا بود.
بعد این همه سختی بالاخره پلاستیک پهن کردمو شروع کردم به چیدن لباسهام. به بقیه نگاه میکردم هرکی هرچیزی که میگفت منم میگفتم تا بتونم مشتری جذب کنم. بالاخره یه خانوم پیدا شد و یه شال ازم خرید و انگار جون گرفتم که باید با قدرتتر ادامه بدم تا بتونم بیشتر بفروشم به خیال بچگی خودم بودم که میتونم خوب بفروشم.
راستش نهار نمیتونستم بخورم برام سخت بود چون تنها بودم و جز لقمههایی که مادرم برام میگذاشت چیزی تا آخر شب نداشتم. حرف زیاد میشنیدم ولی یکی از اون حرفایی که خیلی برام تحمل کردنش سخت بود این بود که یه نفر جلوی خانوادش داد زد آی پسر جنسات چندن من قیمت دادم بعد گفت لباس تنت چند بعد کل خانواش همه زدن زیر خنده و رفتن...
هفته به هفته گذشت و من با همه سختیها و تحقیر شدنا اون روزارو گذروندم از شال و تیشترت بگیر تا لاک ناخون همه چی فروختم و پول خوبی بدست آوردم ولی آخرش جالب این بود که کسی که من میگفتم بهش دوست تا همه پولهارو دادم بهش گفت از جنسهای باقی مونده یه مقدار بردار تا بعد باقی پولتو بهت بدم و هنوز که هنوز قراره اون پول رو برای من بیار.
این یکی از تجربه های من بود منتظر قسمتهای بعدی هم باشین.